#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید :" ابراهیم! زشته! می شنون! " اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:" دروغ که نمی گم ، خب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! " همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی می شد که یا باید با میانجی گری مادر حل می شد یا چاره گری های من و عبدالله
. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم ، ساجده سه ساله را بهانه کردم : " ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمی کنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟" و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم : " با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! " ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم را شنیده بود ، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت . ابراهیم هم وارث همین تلخی های پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر ، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جا به جایی کارتون ها روی لباسش نشسته بود ، با هر دو دستش تکاند و گفت : " مامان من برم مدرسه . ساعت ده با مدیر جلسه دارم . باید برنامه کلاس ها رو برای اول مهر مرتب کنیم ." که مادر هم به نشانه تایید سری تکان داد و با گفتن " برو مادر ، خیر پیش!" داخل حیاط شد .
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله ، برای کشیدن نهار دست دست می کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم . آیفون را که برداشتم ، متوجه شدم آقای حائری ، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار عبدالله ، شعله قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد؛ حائری برامون مستأجر پیدا کرده ، دیده محمد داره اسباب می بره ، گفت حیفه ملک خالی بیفته."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me