#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سوم
🌷🍃🌷🍃
....
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد :" عبدالرحمن! ما که نمی خوایم با این خونه کاسبی کنیم . این طبقه مال بچه هاست . چشم به هم بذاری نوبت عبدالله می شه، شایدم الهه ". پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنان که روی زمین نشست ، با اخمی سنگین جواب داد:" مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا خبری نیس، شلوغش می کنی!" ولی مادر می خواست تصمیم پدر را تغيير دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت :" ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم، تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده . ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن." که پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: " زن ! نقل احتیاج نیست ، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده ! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری ؟!!! " مادر غم زده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد :" من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده ." و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا خطاب قرار داد :" آخه همچین مادرت میگه مستأجر خیال می کنه اﻵن یه مشت زن و بچه می خوان بریزن اینجا . حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری." که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن "حتما حائریه! " سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت :" من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم." و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد :" الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم . بوی غذا تو خونه پیچیده ، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me