#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_ششم
🌷🍃🌷🍃
....
می دانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد. همچنان که قوری را از آب جوش پر می کردم ، صدای عبدالله را می شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش می کند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم . پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار وانت چند جعبه مکعب کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر ، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می کشید تا به خانه جدید وارد شود . طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود . از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم ، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد می شد، شبیه احساس گس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه داره شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد. علاوه بر رسم مهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می خواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
★★★
آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شب های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می وزید ، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می کرد.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me