🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
هرچند که مثل همیشه کوتاه نیامد و برای این که لااقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آن جایی فهمیدم که صدای مشاجره شان تا طبقع بالا می آمد و من از ترس این که مبادا مجید بانگ بد و بیراه های پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم.
هرچند در قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریاد های پدر نمی شدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده می شد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم می آمد که جمله ای می گفتند، اما صدای غالب، فریاد های پدر بود که به هر کسی ناسزا می گفت و همه را به نادانی و دخالت در کار هایش متهم می کرد. به هر بهانه ای سعی می کردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیداد های پدر شوم. از بلند کردن صدای تلوزيون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاش هایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا می کردم که قبل از این که به خانه بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحث ها خاتمه داد:" من این قرداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی می خواد بخواد، هر کی هم نمی خواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه!" فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغيير تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
★ ★ ★
بوی کتلت های سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رویایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را می داد. خیارشور و گوجه ها را با سلیقه خرد کرده و نان های باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخی های پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنان که وسایل شام را مهیا می کردم، خیالم پیش یوسف بود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me