🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_ام
🌸🍃🌺🍃🌸
....
آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله می کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می زد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، می فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی می کردیم که با حالتی متواضعانه گفت:" ان شاء الله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید می گیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای این که بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم:" من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم:" من الان جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی کنم." و او همچنان که نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد:" امروز با دختر عمه فاطمه صحبت می کردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. می گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تاکید کرد که حتما یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد:" من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت:" خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم:" من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد:" ان شاء الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال این که پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم می پاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شب های نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me