🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
...
سپس مثل این چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانه اش لبخندی زد و همچنان که موبایلش را از جیبش بیرون می آورد، گفت:" راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم." و با گفتن" بیا ببین!" صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دوربین چشم دوخته بودند. با این که تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیز هایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده می کردند.
با نگاهی که نغمه دلتنگی اش را به خوبی احساس می کردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت:" عزیز می گفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود." سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد:" یعنی دو سال قبل از این که اون اتفاق بیفته..." از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت. انگار هیچ کدام نمی توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوه مان، مسیر منتهی به دریا را با قدم هایی آهسته طی می کردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل این که بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید:" خب الهه جان! دوست داری کجا بنشینیم؟" در هوای گرم شب های پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:" نمی دونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم:" اونجا خلوته! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه هایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بی نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوش هایمان را سحر می کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me