🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگی اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که می خواست به آینده ای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم:" مجید! دارن چه دعایی میخونن؟" همچنان که میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی می گشت، پاسخ داد:" دارن جوشن کبیر می خونن الهه جان! و جمله اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت:" این دعای جوشن کبیره! فرازِ ۴۶." و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه می کردند و حالا من به عنوان یک سُنی می خواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ می کردند. حاال پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخم های دلم بود که به قلبم آرامش می بخشید. با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبت هایش بود که از توبه و طلب استغفار می گفت و همان طور که نگاهم به گنبد فیروزه ای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا می کردم که امشب به چشمان خیس و دست های خالی ام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد.
گاهی به آسمان می نگریستم و در میان ستاره های پر نورش، با کسی دردِ دل می کردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند. سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینه زنی بر پا شده بود، گرچه من پیش از دیگر عزاداران، به ماتم بیماری مادرم به گریه افتاده و به امید شفایش به درگاه پروردگارم، ضجه می زدم. گریه های آرام مجید را می شنیدم و شانه هایش را می دیدم که زیر بار اشک های مردانه اش به لرزه افتاده و نمی دانستم از آنچه مداحِ مراسم در مصایب امام علی (ع) می خواند، ناله می زند یا از شنیدن گریه های عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک می ریزد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me