🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد:" الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم." سپس به چشمان بی رنگم خیره شد و التماس کرد:" الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش می کنم بیا یه سر بریم ساحل." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی حوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمی دانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم هایی کوتاه طی می کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم می گفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:" خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم." سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را می دانست، پرسید:" دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل این که نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد:" پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد:" الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً می دونی داری با مجید چی کار می کنی؟" و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بیتوجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم:" اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من می گرفت..."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me