🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حالا بیش از بیست روز می شد که مرا ندیده بود و چند روزی هم می شد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم می کرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در می کشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه های بی مادری ام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش می زد. می ترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بی اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمی خواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمی توانستم قدم به خانه اش بگذارم ولی حتی نمی توانستم تصور کنم که ذره ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین می شد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست می دادم، دیگر چه کسی می خواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین کَندم و با قدم هایی بی رمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو می کردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید می پذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همان طور که تن مادر از دستم رفت.
ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید:" الهه! باز گریه می کردی؟" برای جمع کردن نان های داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد:" الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me