🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنان که بسته را باز می کردم، گفتم:" ممنونم!" درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم در عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت:" نمی دونستم از چه بویی خوش میاد...ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم!" و جمله اش به آخر نرسیده بود که با گشودن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده ای شیرین باز شد و پرسیدم:" برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟" از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد:" تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!" در برابر ابراز احساسات رویایی اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید:" الهه! منو بخشیدی؟" و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می آمد، جواب دادم:" مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا بلید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا این که اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!"
از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی آورد که در عوض لبخندی زد و گفت:" الهه جان! به هر حال منو ببخش!" از خط چشمانش می خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می کند، مجالی برای پذیرش حرف های من نمی گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی توانستم دوری اش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پر مهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در می کوبید، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me