🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای ملیح باز شد و پاسخ دادم:" نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من شله زرد گرفته بودی، یادته؟" از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد:" مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمی دونستم چه برخوردی می کنی. می ترسیدم ناراحت شی..." از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوش هایم برای شنیدن بی قراری می کرد و او همچنان می گفت:" یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمی دونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر می گشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!" به این جا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد:" وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمی دونستم چی کار کنم! نمی تونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت می لرزید!" سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد:" الهه! نمی دونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم می لرزید!" خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند:" وقتی شله زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!" و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:" اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو می دیدم!" انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا می گفت:" فقط به گنبد امام حسین (ع) نگاه می کردم و باهاش حرف می زدم! می گفتم من به خاطر شما صبر می کنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me