🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد
🌸🍃🌺🍃🌸
....
آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل این که مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همان طور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خنده ای دلگشا باز شد و سعی می کرد با حرکت لب هایش چیزی بگوید و من نمی فهمیدم چه می گوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پله ها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غم های دوری و تنهایی ام را از یاد بردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه می کشید، اما می خواست با خوش رویی و خوش زبانی پنهانش کند که فقط به رویم می خندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم می رفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت:" قربون دستت الهه جان! چایی نمی خوام! زود آماده شو برین بیرون!" با تعجب پرسیدم:" مگه صبحونه نمی خوری؟" کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد:" چرا عزیزم! می خورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم." نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم:" خب چی آماده کنم؟" که خندید و گفت:" این همه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟" و من تازه متوجه طرح زیبا و رویایی صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنان که از پله ها پایین می رفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم می رفتیم که نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!" لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد:" دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متاهلم! به ارواح خاک امواتت برای من شیفت شب نذار!" از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم:" اتفاقا بگو حتما بعضی شب ها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me