#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفتم
🌷🍃🌷🍃
.....
آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از این که نمی توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه ای که به سمت پنجره می آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق برد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آن ها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغيير کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پر شور از مستأجری سخن می گفت که پس از سال ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید:" تو که باهاش رفیق شدی ، چه جور آدمیه؟" عبدالله خندید و گفت :" رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلشو رو ببره بالا. " و مادر پشتش را گرفت :" پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سرکار و بعد اذون مغرب میاد خونه." کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم :" چه فایده! دیگه خونه خونه ی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلا نمی تونم یه لحظه پای حوض بشینم." مادر با مهربانی خندید و گفت:" ان شاء الله خیلی طول نمی کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره... " و همین پیش بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند:" حالا من از اجاره ی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه! " ابراهیم نیشخندی زد و گفت :" بابا همچین میگه ملکم، کسی ندونه فکر می کنه دو قواره نخلستونه! " صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد:" همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمی تونستید زن ببرید! " و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد :" تو رو خدا بس کنید ! الآن صدا میره بالا ، میشنوه! بخدا زشته! "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me