💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت:" من نمی دونم اینا چه آدم های بی وجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب می ذارن و سنی ها رو می کشن، از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو می کشن!" که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلخ تر ادامه داد:" اینا اصلا مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل ماموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن!" مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بی گناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کردو گفت:" الهه جان! خیلی باد و خاک شده. پاشو برو لباس ها رو جمع کن." از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که هم زمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد:" می خوای من برم؟" و من با گفتن " نه، خودم میرم!" چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد:" ببخشید..." روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد:" معذرت می خوام، الآن که از سرکار بر می گشتم یه جا داشت نذری می داد من می دونم شما اهل سنت هستید ولی..." مانده بودم چه می خواهد بگوید و او همچنان که چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد:" ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم." سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم می گرفت، ادامه داد:" بفرمایید!" نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا می لرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن "سلام برسونید!" راه پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار شتابزده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me