💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
.....
سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید:" عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم:" تو زیرزمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!" خندید و گفت:" تو زیرزمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!" از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنان که دستش را به سمت سینی چای دراز می کرد، ادامه داد:" کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود."
مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید:" چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تایید سر فرو آورد و پاسخ داد:" آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن" خب به سلامتی!" نشان داد دل مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است.
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید :" عبدالله نمی دونی تا کی این جا می مونن؟" و عبدالله با گفتن "نمی دونم!" مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود:" زشته تا این جا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می دونستم چند روزی می مونن، چند شب دیگه دعوتشون می کردم که لااقل خستگی شوت در بیاد. ولی می ترسم زود برگردن..." هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه می درخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد:" یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me