eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
159 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار رد نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:" آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگ تر میشه!" چشمانش از تعجب گرد شد و گفت:" الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت:" آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدون می رفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلور های رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه اش به یک رنگ می درخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید :" دیگه دنبال چی می گردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم :" گلدون خالی که نمیشه! این جا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای این که از دستم خلاص شود، گفت :" الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمی خواد! خودش قشنگه!" ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم:" ولی با گل تازه خیلی قشنگ تر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهارراه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود. به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم ، خوشحال شد و در جواب گلایه های شیطنت آمیز عبدالله با گفتن:" کار خوبی کردی مادر جون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد:" حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمر شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت می شکنه!" که به جای من، مادر پاسخش را داد:" مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!" عبدالله تن خسته اش را روی مبل رها کرد و پرسید :" حالا دعوتشون کردی مامان؟" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me