💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_یکم
🌷🍃🌷🍃
....
و محمد جواب داد:" چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد." عبدالله در مقابل پدر،باد به گلو انداخت و برای این که کار را تمام کند، گفت:" راستش منم که دیدمش، اصلا از رفتارش خوشم نیومد." از چشمان مهربان مادر می خواندم از این که شاید این حرف ها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغيير دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج می زد. محمد که از اوقات تلخی های عصر بی خبر بود، رو به من کرد و پرسید:" الهه! نظر خودت چیه؟" و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد:" الهه اصلا از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
★ ★ ★
باد شدیدی که خود را به شیشه می کوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببنندم. برای آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بردم که روی مبل نشسته و دستش را سر شکمش فشار می داد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن " قربون دستت!" لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم. تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش می کرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون درازه کرده بود، با دقت به اخبار گوش می کرد. تعطیلی روز اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه های امتحانی دانش آموزانش را صحیح کند و همچنان که با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت می زد، به اخبار هم گوش می داد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثه ای که با بمب گذاری یک تروریست در مسیر زائران کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی برجای گذاشته بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me