بعد از اون شبِ جمعهای که
تو حَرَمِت سر شد؛
دیگه شبای جمعه نفس کم میارم..
+امام حسینِ من :']
#یادشبخیر..
| #شبِزیارتی | #کربلآ |
| #حَرَم | #عطرحرم |
@porofail_me
شباۍجمعه؛
دیگہفقطبوۍکربلانمیده . . . !
بوۍفرودگاهِبغدادممیده(:"💔🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بہوقٺپرواز🕊✨
•1:20'•
کاشکمےدنیا
بہعقببرمیگشتواینبار
مسیرشما
بہفرودگاهبغدادنمیخورد...💔
『 @porofail_me 』
#صاحبنا💚
مَن دائـماً برای تـو اسبـابِ زحمتم
پایِ گنــاهـِ من
تو فقـط ایســــتاده ای !
#یا_مولا_نا_یا_صاحب_الزمان
#منو_به_حال_من_رها_نکن 💛
#ظهرانتظار 🌤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🌱
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
آخرشبسردماسحرمیگردد
مهدۍ'عج'بہمیانشیعہبرمیگردد...🌱
#جمعہ
『 @porofail_me 』
خدایا
ماخستہشدیم
بسکہغیرشماخواستیم
یکاریکندلمونفقطِفقطشماروبخواد...
خداماروتنهانزارقربونتبرم...💔
『 @porofail_me 』
#معرفیکتاب😍
#پیشنهادمطالعه😍
بخش اول زندگی او،🙃
بخش تاریک و خاکستری آن است🚶🏻♀🖤
او در یافت آباد تهران؛
قهوه خانه دار بوده، ☕️
و زندگی او سرشار از مواردی است،🚶🏻♀
که این جور آدم ها با آن درگیر هستند😶
از درگیری و دعواهای هر روزه😤
تا به رخ کشیدن آمار 📊
قلیانهای قهوه خانه اش🙄
○◇○◇○◇○◇
○◇○◇○◇○◇
اما بخش دوم زندگی او،🙂
عنایتی است که به او می شود✨
و مسیر زندگی اش عوض می شود🤷🏻♀😍
و مهر حر مدافعان حرم😭😍
بر پیشانی او نقش می بندد و
او گر چه تک پسر خانواده است👦🏻 :)
و قرار نیست که آنها
به سوریه اعزام شوند، ✈️🌪
ولی عنایت بی بی او را 😭🧡
به سوریه می کشاند و
می شود مدافع حرم💔🥀:)
مجید قصه ما گرچه
ناراحت خالکوبی های
بر بازوهای خویش است😕😕
اما سرنوشتش این طور می شود ؛
تا در خانطومان از بدنش
هیچی برنگردد تا نه نشانی
از خودش باشد نه خالکوبی هایش:)🍃
قصه مجید بربری، ❤️
قصه ای از جنس شاهرخ ضرغام حر انقلاب است...🕊:)🦋🌱
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
🕊|عادتـــــ ڪࢪدھ ایم ..!
بھ پایانِ #جمعه های
بدونِ تـــــو...
❤️✨ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
....
این آرزو به سرعتی شبیه باد های ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:" الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با خرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:" باشه، از همینجا برگردیم." و راه مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر در بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:" الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه می کرد ، پاسخ داد:" فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل این که چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:" این پرچم ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:" چند شب پیش که داشتم می رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سرکار بر می گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد ، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد." با تعجب پرسیدم:" یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد:" نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می کردن، ولی انگار اصلا براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست." سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاد بود، ادامه داد:" حالا من مونده بودم برای مهر می خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می کرد، عمیقا تعجب کرده بودم و عبدالله در حاله که خنده اش گرفته بود، همچنان می گفت:" اصلا عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می کرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و این جا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هشتم
🌷🍃🌷🍃
.....
از لحن عبدالله خنده ام گرفته بود، ولی از این همه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر می شد که با صدایی آهسته زمزمه کردم:" آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!" که عبدالله پاسخ داد:" به نظر من بیشتر از این که به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که می کنه ایمان داره!" از دریچه پاسخ موجزی عبدالله ، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت :" می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلا شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه." کنجکاوانه پرسیدم:" چطور؟" و او پاسخ داد:" وقتی داشتیم از مسجد می اومدیم بیرون ، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب داد و هی راهش رو کج می کرد که مبادا روی یکی از کفش ها پا بذاره!" و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد :" همونجا با خودم گفتم چی می شد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو می کنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سنی شه!" که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن :" بعد از نماز جلو در منتظرتم." به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضو خانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری ام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی می کرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروه های تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروه ها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه ی عجیبی سخن می گفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سنی رحم نمی کند.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
....
با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگری های آن ها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متاثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می گفت. سر کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید:" اون مجید نیس؟" که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغ ها، آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آن که چیزی بگویم ، عبدالله پاسخ خودش را داد:" آره، مجیده." بی آن که بخواهم قدم هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گام هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه ، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنان که کلید را در قفل در حرکت می داد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش می شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را کناری کشیدم ، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل هميشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می لرزید.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
با تو هر بار سلام با تو هر صبح بهشتــ
خیرِ هر روزِ من از نگاهتــ آغاز گرفت
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله♥️
#صبحــتوݩحسینــی
@porofail_me🍃
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
با تو هر بار سلام با تو هر صبح بهشتــ خیرِ هر روزِ من از نگاهتــ آغاز گرفت #صلیاللهعلیکیااباعب
••🎈••
#یااباعبدالله♥️📿
مادَرَمْ گُفْت:حُسِینْ تِکِه کَلامَتْ باشَد
هَروَقْتشُدیمَسْتِرُخَششیرَمْحَلالَتباشَد
مِثلِیِکمُردِهکِهیِکْمَرتَبهجانمیگیرَد
دِلَم اَز بُردَنْ نامَت هَیِجان میگیرَد
قَلَبم اَزکار کِهاُفْتادبِهمَنشُوکنَدَهید
اِسمِ#اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد..:)❤️
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱
@porofail_me
#دوربینخـداروشنـه📸
الَـمیَعلَمبانَّاللهَیَـری | آیانمیدانیدخدامیبینـد ؟
دیدیـنگاھیمیریـمعروسـییـاجشـنتولـد؛دوربیندارهفیلمبرداریمیکنـهتـانوبـتبـهمامیرسـه
خودمونروجمع و جـورمیکنیـم !🌱
چــرا؟؟
چـوننکنهدوربینرویمازوممیکنـه؛نکنهزشـتوبدقیافهبیفتیم 😬
اگـرفقطبـهاینفکرکنیم دوربینخداهمیشهروشنـه
ورویِمـازومشـده
شایـدیهجـوردیگهزندگیمیکردیـم !
شایـداخلاقمـونیهجوردیگهبود !
شایـدلحـنصحبتمـونیـهجـوردیگهمیشـد !
لبخندخدانصیبترفیق😌
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شور| منیکهکبوترم...🕊
#آسیدرضانریمانی🎤
@porofail_me
📙🧡||| نهجالبلـاغه
🖇📌||| حڪمت۴١
❰🔏🌿~راهشناختعاقلواحمق❱
🖌...امیرالمومنینعلیهالسلام↓↓
قلباحمقدردهاناو|❤️
وزبانعاقلدرقلباوقراردارد|🌥
➖➖➖➖➖
•✨☂• ڪلامبزرگان
اگرانساندستبهدامانامامزمان؏
بشود،میتواند،چشمش👀راڪنتࢪلڪند
تا آخرࢪاهبماند،وسطراهرهانڪند👣🍃
دیگࢪنلغزدوگناهانࢪاترڪڪند.
📚📍||| آیتاللهجاودان
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#دوربینخـداروشنـه📸 الَـمیَعلَمبانَّاللهَیَـری | آیانمیدانیدخدامیبینـد ؟ دیدیـنگاھیمیریـ
آخهمنکدومنعمتاتوبشمرم؟!🌸
مهربونیاتتولحظهلحظهزندگیم
دستگیریاتووقتاییکه
میتونستیمچموبگیری♥️
توتنهاییامکههمدممشدی
وقتبیکسیامکهپناهمشدی
توناامیدیامکهتوامیدمبودی✨
لطفبیاندازهتبهمنشمردنینیستاخه
منچیوبشمارم؟
ازکدومبگم؟!🔗
چجوریبگم؟
خودتخوبمیدونستینمیشهمهربونیاتوشمرد(؛
نمیشهواسهنعمتاتعددتعیینکرد🌱
واسهمینهگفتی؛
«وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا»
#الله🍃
• @porofail_me •
رفقاۍجان❤️
لطفابراۍیہبندھخداڪہ
براۍمݩخیلےعزیزھ
دعاڪنین!؟
حاݪِدلشخوبنیسټ..
لطفابراۍخوبشدنِحالِدلش
[#حمد] بخونیم!؟🙏🏻😢
دمتونگرم؛حاجټرواانشاءاللہ🤲🏻
『💙͜͡🌿』
بهڪسیدستبدهڪهتاآخردستتوبگیره
کسیهستــ ؟؟
نیست؟؟
فقطیهنفره
امامزمانعݪیهالسلام♥️
#حسینزمانما
← ازهمینحالازندگیتوتنظیمڪنبراآقا
اونقدرشیرینه🍃
#ومهدیشدتمامزندگۍمن✨
『@porofail_me』
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
『💙͜͡🌿』 بهڪسیدستبدهڪهتاآخردستتوبگیره کسیهستــ ؟؟ نیست؟؟ فقطیهنفره امامزمانعݪیهالسلام
『💙͜͡🌿』
+بِبَخشید شُما؟
-هَمون کِہ هَمیشِہ فَقَط إِدِّعا میکُنِہ!
+بِبَخشید شُما؟
-هَمون کِہ دل إِمامِزَمانِ رو ...
#وقتشنشدهبهخودمونبیایم↶
همونےشیمکہ مهدےفاطمه مےپسنده♡
『@porofail_me』
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_ام
🌷🍃🌷🍃
....
او همسایه ما بود و دیدارش در نقابل خانه، اتفاق عحیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشن به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلید هایی که در دست هر دوی آن ها بازی می کرد، خیره ماند و آرزو می کردم یکی از کلید ها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفل در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله ، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و در حالی که آن ها هنوز با هم صحبت می کردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری می شد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب می فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی خبر نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بيگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی می زد و بی اجازه ناپدید می شد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می ترساند. می دانستم بایو مانع این جولان جسورانه شوم، هرچند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستن هنگام نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا می توانستم خدا را می خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
★ ★ ★
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_یکم
🌷🍃🌷🍃
....
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت :" قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!" و من همچنان که ظرف رطب را مقابلش روی میز می گذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم:" این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟" که مادر پرسید:" لعیا جان! چرا تنها اومدی ؟ چرا ابراهیم نیومد؟" دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت :" امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد." سپس خندید و با شیطنت ادامه داد:" منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم." مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد:" خیر باشه مادر!" که لعیا نگاهی به من کرد و گفت :" راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری." پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند:" کدوم همسایه تون؟" و لعیا پاسخ داد:" نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی مون." به جای این که گوشم به سوال و جواب های مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام شش سالی که فارغ التحصيل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمی پذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر ، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم خورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریه ای داشت ؛ مادر می ترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب هایش ، بخت سنگینم را بر سرم می زد. مدت ها بود از این رفت و آمد ها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روز های پر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش ، به محض ورود پدر، شروع کرد:" عبدالرحمن، امروز لعیا اومده بود. " پدر همچنان که دستانش را می شست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید :" چه خبر بود ؟"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
.....
و مادر هم زمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد :" اومده بود برای همسایه اشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن." پدر همچنان که دستانش را با دقت خشک می کرد، سوال بعدی اش را پرسید:" چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد:" پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا می گفت مهندسه، تو شیلات کار می کنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف می کرد،می گفت خانواده خیلی خوبی هستن." باید می پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش ختم نمی شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکل نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می گفت که صدای در حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن :" عبدلله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کناز زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت :" نه، عبدالله نیس. آقا مجیده." از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به در اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراول هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد:" از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش ، کرایه رو دو دسته میاره میده." و مادر همان طور که سبزی پلو را دم می کرد، پاسخ داد:" خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت:" عبدالرحمن! پس من به لعیا می گم یه قراری با نعیمه خانم بذاره."
و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
★ ★ ★
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_سوم
🌷🍃🌷🍃
....
ابراهيم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سرانگشتانش بازی می کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را می کشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید:" چی شد؟ پسندیدی؟" از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:" نه! " از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید:" مگه چش بود؟" چادرم را بی حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز می خندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم:" چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!" به خیال این که پدر صدایم را نمی شنود، با جسارتی پر شیطنت جوای عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید:" یعنی اینم مثل بقیه؟" ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش می دوید، همچنان مؤاخذه ام می کرد:" خب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟" من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمی کرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد:" عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه..." که پدر همچنان که روی مبل نشسته بود،به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پر مهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد:" تا کی می خواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!! " حرف نیش دار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند:" یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!" حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی آن که بخواهم روی گونه ام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید :" چند ساله هر کی میاد یه عیبی می گیری! تو که عرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا برات تصمیم بگیرم!"
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سستم، پای رفتنم را بسته بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me