فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
دورمازحرمولےدلم
زائرڪربلاست..💚✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
کجارودارهگدا؟!
آخہغیرایڹحــــــرم💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_و_هشتم
🌷🍃🌷🍃
....
با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل می کشید، خیره شد و ادامه داد:" الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!" هرچه عبدالله بر زبان می آورد، برای من حیقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوش نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید:" الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف می زد، من از چشماش خوندم که مرد و مردونه پای تو می مونه!" از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینیم. کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد:" اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!" و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد:" الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم می دونم خیلی از مصیبت هایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف می کنه، از تفرقه ریشه می گیره! منم می دونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم می خواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمی خونه! مثل تو وضو نمی گیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!" همچنان که با نوک پایم ماسه های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرف های عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش می بست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت:" الهه جان! من اینارو نگفتم که دل تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع می کنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و....
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
....
"...وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو می زنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه می خواد مارو گول بزنه! ولی می خوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!" نگاهم را از زمین ماسه ای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم:" عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس!" از جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می آمد، ادامه دادم:" عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوت مذهبی باعث ذره ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون می دونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر رو ناراحت کردم. چون خوب می دونم هرچیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دل خدا و پیغمبر رو شاد می کنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!"
سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل این که آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیش بینی کردم:" عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میفته! می دونم که خدا به هر دومون کمک می کنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!" با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید:" الهه! تو می خوای چی کار کنی؟" لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج می زد، پاسخ دادم:" من فقط دعا می کنم! دعا می کنم تا دلش به سمت سنت پیامبر هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا می کنم که به خدا نزدیک تر شه! می دونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا می کنم که بهتر از این شه!" و پاسخم برایش اگرچه غافلگیر کننده، اما آنقدر پر صلابت بود که دیگر هیج نگفت.
★ ★ ★
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفتاد
🌷🍃🌷🍃
....
چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به نسبت سرد 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجید های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم سابقه ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده می کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمانان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی و "عمه فاطمه" صدایش می کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پر باری از گل های رز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد.
موهای مشکی اش را مرتب تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود.
عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش می داد، گرچه لحظه ای خنده از رویش محو نمی شد. مثل این که از کمر درد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بهوقتپرواز...
1:20
لاخَـیرَبعدڪَ فِےالحَـیاة..💔
راستشحاجقاسم !
شماکہبودی
انگارزمینهم"بودنت"را
لمسمیکرد؛
آرامبودومهربان..
اما؛
شماکهرفتے
چهناموزونشدنظمدنیا!..
#دلتنگتیمعلمدار
#حاج_قاسم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
شبای جمعه؛
دیگه فقط بوی کربلا نمیده...
بوی فرودگاهِ بغدادم میده..🍃
°•🌻🍃•°
اگر که یادت نکنم، میمیرم؛
سلطان قلبم!
مرا روزی مباد آن دم، که بییاد تو بنشینم🥺💔
" سلامٌعلۍآلِیاسین"♥️🌱
#ظهرانتظار 🌤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
°•🌻🍃•° اگر که یادت نکنم، میمیرم؛ سلطان قلبم! مرا روزی مباد آن دم، که بییاد تو بنشینم🥺💔 "
#العجل..
بـٰا نُدبـه ی مـٰا نیامَدی، حَرفـی نیست
یڪ جمعه تو گریهڪن ڪه ما برگردیم
#اینجمعههمآمدنیامدی🥀💔
#اللهمعجللولیکالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومہ سر زیرِ پات بزارم..🙃🌿♥
آقام..یابن الحسـن روحۍ فداڪ♡
+ڪاشاینجمعہبیایۍ🖇💔
•🌸•[#استورے]
•🌸•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
♨️ *انا لله و انا الیه راجعون*
*محسن فخری زاده* از کلیدی ترین چهره های صنعت هسته ای کشور در منطقه آبسرد دماوند ترور شد و به *شهادت* رسید.