+ چے آرومت میڪنھ؟
- مشهد صحنِ گوهرشاد خیرھ بھ گُنبد..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
+ چے آرومت میڪنھ؟ - مشهد صحنِ گوهرشاد خیرھ بھ گُنبد.. ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @por
الان باید
پتو میپیچیدم دورم،
میشستم کنج گوهرشاد نگات میکردم.. :)💔😭
"﷽"
ا؎زیباتࢪ
ازیاس سپید
بگذاࢪباچشمانِ ٺُو
این زندگےدࢪخاطࢪم
شیࢪین ٺࢪازࢪؤیاشود^_^
#اللھم_عجل_لولیڪ_الفرج🌱
ّبہ ڪانال یاســـِـمَن بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/1726021726C9827133a96
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
"﷽"
ا؎زیباتࢪ
ازیاس سپید
بگذاࢪباچشمانِ ٺُو
این زندگےدࢪخاطࢪم
شیࢪین ٺࢪازࢪؤیاشود^_^
#اللھم_عجل_لولیڪ_الفرج🌱
ّبہ ڪانال یاســـِـمَن بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/1726021726C9827133a96
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
دونفرعضوبشن رندشن🌱🌸
http://eitaa.com/YASEMAN31
http://eitaa.com/YASEMAN31
.
#رفیقخـاص 💚
.
.
رفیقشهیدیعنی:😇
ٺـوے اوجِ نا امیدے..،🌱🕊
🍂یڪ پارٺے بین ٺو و خـدا بشھ🍂
|^و جـورے دستٺ رو بگیرھ🌟
ڪھ متوجه نشی (:💚
.
.
#خآصیٺرفیق♥🌿
مثلاًچیمیشہ
الانبهـمونخبربدن
آقامشـهدِتونردیفہ!
مهمـونِامامرضایین:))
آخچہشیرینہحتےفکرکردنبهش..:)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#چالش☄
دوستداشتیدکدامشیءبیجاندر
حرممطهر#امامرضاعلیهالسلام
باشید...!؟
درناشناسجواببدید.↓↓
https://harfeto.timefriend.net/464676878
••🦋••
به کوی توهرجاکه پامیگذارم ،
همان جادل خویش جامیگذارم ،
مبادابرانی که باصدامید ؛
قدم درحریم شمامیگذارم🕊'
دلتنگتیمآقا💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#چالش☄ دوستداشتیدکدامشیءبیجاندر حرممطهر#امامرضاعلیهالسلام باشید...!؟ درناشناسجواببدید.↓↓
#شماگفتین(:
_ضریح مبارکشون که خیلی نزدیکه شایدم پنجره فولا...
+بسیزیبا💔😔
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#چالش☄ دوستداشتیدکدامشیءبیجاندر حرممطهر#امامرضاعلیهالسلام باشید...!؟ درناشناسجواببدید.↓↓
#شماگفتین(:
_دوست داشتم پر دست خادمان ارباب باشم
+هعی..💔🚶🏻♀
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
مجید، پریشان حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم:" چیزی نیس، خوبم." و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدم هایی کم رمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد:" اینا که دم خونه ما وایسادن!" و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفس هایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا می آمد و با همان حال پرسیدم:" اینا کی بودن؟" و مجید همانطور که همگام با قدم های کوتاهم می آمد، جواب داد:" شاید از فامیلاتون بودن." گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهره هایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمی کردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره های چند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرف های داغشان، خلوت حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مرد های غریبه کرد:" دختر و دامادم هستن." و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند:" برادرهای نوریه خانم هستن." پس میهمانان ناخوانده ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود! با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست:" دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم." با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بی شرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که این ها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بی پروا بود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me