eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
167 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همان‌طور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه می کردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار می رفت و می خواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد می کشید و باز به من و مجید ناسزا می گفت. نمی دانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدم های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همان‌طور که با نگرانی صدایم می کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد:" بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمی رفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! حالت خوبه؟" حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمی خواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بی صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت:" مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!" تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم:"حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد:" از اینجا که می رفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت..." نگاه عبدالله از حرفهایی که می زدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد:" می دونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده." سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم:" بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
…درست در لحظه آخر، در اوج توکل و نهایت تاریکی نوری نمایان میشودمعجزه‌ای رخ میدهد و، از راه میرسد...🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
✨ 「لٰاعِشٖقٌٖ‌اِلاّحُسِیْݩ‌لٰاوَطَݩ‌اِلّٰاڪَرْٖبَلاٰ♥️🌱」
✨ 【 ‌نَشُدَم‌لایِق‌ِدیدار‌بِہ‌هَم‌ریختِہ‌اَم🚶🏻‍♂💔...】
توی‌‌ِ مناجات‌ِمریدین‌ ی‌فرازی‌ هست‌ میگه: [ ...] مارو ازخودت جدانکن...!💔'
🔔 برای ازدیاد محبت حضرت امام زمان(عج) ✨گناه نکنید. ✨نماز اول وقت بخوانید. 🌻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
✨ العالم کله محضرالله .. فلا تعصوا الله فی محضره عالم محضر خداست در محضر خدا نکنید :)✨🤍 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
↯■○□● دل‌آشفتہ‌ۍماشیفتہ‌ڪربلاست عاشق‌مرقدشش‌گوشہ‌وایوان‌طلاست رحمت‌واسعہ‌،من‌نوڪردربارتوام حرم‌محترمت‌آینہ‌ۍعرش‌خداست سجده‌برتربت‌تووقت‌سحرمۍچسبد دل‌‌سرگشتہ‌من‌خاڪ‌ڪف‌پاۍ‌شماست حضرت‌شاه‌تواربابۍومن‌بنده‌تو علت‌خلق‌جھان‌نوڪرۍآل‌عباست(": 😔💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
دنیای بــے حسیڹ یعنے یہ زندگے بــے معنے...!🖤 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم:" چی رو می خواد حل کنه؟!!! بابا فقط می خواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمی گرده. مگه این‌که مجید قبول کنه که سُنی بشه!" از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید:" مجید سُنی بشه؟!!!" و این تنها تصوری بود که می توانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگی ام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که می تواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند. ☆ ☆ ☆ مجید همان‌طور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بی صدا گریه می کرد و باز می خواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی می کرد. می دیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند می خندید تا روی طوفان غم هایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بی پروا گریه می کردم. پرده از جای جراحت های جانم کنار زده و از اعماق قلب غم دیده ام ضجه می زدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری ام می داد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشک هایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوز نمی خواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب می روم و با خیالش از خواب می پرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز می شدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست می کشیدم که دست دیگری برای یاری ام نمی دیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز می شد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل می کرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را می داد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله می کرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمی کرد به دیدارم بیاید. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۴ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ شاید ابراهیم و محمد می ترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمی گرفتند. در عوض، عبدالله هر چه می توانست و به فکرش می رسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به توصیه مجید برایم می گرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم می شد. عبدالله می گفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شب ها در استراحتگاه پالایشگاه می خوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و می دانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا می زدم و التماس می کردم که مجید همه زندگی ام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمی شد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمی داد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد می رسید. نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم می لرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم می داد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم:" جانم..." و در این صبح تنهایی، نسیم نفس های همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود:"سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری." بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی می کرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم:" خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟" و شاید می خواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظه ای ساکت شد، سپس زمزمه کرد:" جایی که تو نباشی برای من راحت نیس..." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۵ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... و من چه خوب می فهمیدم چه می گوید که این شب ها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگ تر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بی تفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمی دانستم با همین سکوت ساده با دل عاشقش چه می کنم که نفس هایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید:" می خوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری..." شاید ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز باورش نمی شد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد:" ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟" و من با همه شب های طولانی تنهایی ام که به سختی سحر می شد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم:" مجید! من از این خونه جایی نمیرم. من نمی تونم از خانواده ام جداشم، اگه می خوای تو بیا!" و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خاکستر نفس هایش گوشم را پُر کرد:" یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اون شب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا این‌که از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!" و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم:" نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی سُنی بشی! اون وقت می تونیم تا هر وقت که می خوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!" شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفس هایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم:" مجید! گوشی دستته؟" و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد:" آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید نمی دانست در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا می داند که همه فرصت طلبی ام تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم:" مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام جدا کنی؟!!! یعنی تو می خوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!" و دروغ نمی گفتم که اگر رفتن با مجید شیعه را انتخاب می کردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام محروم می شدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست می دادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را می پذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام می رسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت می شد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی می ماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بی خبر از خنجر هایی که یکی پس از دیگری بر قلبش می زدم، همچنان می تاختم:" اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردار هام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُننی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمی خوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی می کنی، مثل من!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
https://harfeto.timefriend.net/464676878 حــرفــے‌بــود‌ درخــدمــتــیــم🌴🌖
•🌤🌻• قیامتی‌است‌آمدنت‌ڪه‌عمریست‌ باخیالش‌هزاربار‌آمدنت‌را‌تجربه‌ڪردم! ڪاش‌یادم‌بماند بـراۍ‌آمدنت‌توشه‌اۍ‌بردارم..:) ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•🌤🌻• •|♥|• . • « أَلَّا‌تَتَّخِذُوا‌مِن‌دُونِي‌وَڪيلًا » عآشق‌خُـدآیے‌بآشـ ♥️•• کہ‌چہ‌بخواۍ‌چھ‌نخواے دوستـ‌دارهـ (:👀|•• - اسراءآیہ²🌻💛|•• ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•{🦋}• چشم‌خود‌را‌باز‌ڪردم‌ابتدا‌گفتم‌حسیـݩ با‌زبان‌اشڪ‌هاۍ‌بیصدا‌گفتم‌حسیـݩ نام‌زهرا‌را‌شنیـدم‌هرڪجا‌گفتم‌علـے نام‌زینب‌را‌شنیدم‌هرڪجا‌گفتم‌حسیـݩ 🌸 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
[💌]•• . حدیث قدسے: ماه رجب را ریسمانے•📿• میان خود و بندگانم قرار داده‏‌ام ؛🥰 هر ڪس به آن چنگ زند ، به وصال من رسد. ❝🌿 😌¦ 🥳¦ . . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me|••
. جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَ‌جَمیعَ خَیْرِ الاْخرَهِ یـَا بَاقِرُ بِعِلْمِ اللّهِ.. 🌱
•♥️🍃• •°در تمامی علوم ِ دهر صاحب منصبی عید میلادت مبارک وارث ِ علم ِ نبی🥳🌻 "السلام‌علیک‌یا‌امام‌باقر ع "✋🏻 🌤 🤩 💛 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me