~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#صوت دعاےهرروز #ماهرجب🌙 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofail_me
#دعایپرفضیلتماهرجب✨
•بِسمِاللّٰهاَلرَمٰنِالرَحیـم•
یَامَنْأَرْجُوهُلِڪُلِّخَیْرٍوَآمَنُسَخَطَهُعِنْدَڪُلِّشَرٍّ
ایآنڪههرخیریراازاوامیددارم، واز خشمشدرهرشرّیایمنیجویم،
یَامَنْیُعْطِیالْڪَثِیرَبِالْقَلِیلِیَامَنْیُعْطِیمَنْ سَأَلَهُ
ایآنڪهدربرابرعبادتاندڪمزدبسیارعطا میڪند،ایآنڪهبههرڪهازاوبخواهدمے بخشد،
یَا مَنْ یُعْطِے مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ
تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً
اىآنڪههرڪهسؤالڪندعطامىڪنى
اىآنڪهبههرڪهسؤالنڪندوتوراهم نشناسدبازازلطفورحمتتعطامىڪنى.
أَعْطِنِیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَخَیْرِالدُّنْیَاوَ جَمِیعَخَیْرِاﻵْخِرَه
وَاصْرِفْعَنِّیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَشَرِّالدُّنْیَا وَ شَرِّاﻵْخِرَهِ
بادرخواستمازتوهمهخیردنیاوخیرآخرترابهمنعنایتڪن،
وبادرخواستمازتوهمهشردنیاوشرآخرت
رابازگردان،
فَإِنَّهُغَیْرُمَنْقُوصٍمَاأَعْطَیْتَوَزِدْنِیمِنْ
فَضْلِڪَ یَاڪَرِیمُ
زیراآنچهراتوعطاڪردیڪاستیندارد،
وازاحسانتبرمنبیفزایایڪریم.
یَاذَا الْجَلاَلِ وَالْإِڪْرَامِیَاذَاالنَّعْمَاءِوَالْجُودِ
یَاذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِحَرِّمْ شَیْبَتِے عَلَى النَّار
اۍصاحبجلالوبزرگوارى،اۍصاحب
نعمتهاوجود،اىصاحبعطاوڪرم،به ڪرمتمحاسنمرابرآتشدوزخحرامگردان.)
#التمآسدعآ📿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم:" باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم:" می دونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می کرد، پاسخ داد:" من وقتی رفتم اونجا، بی هوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم."
که باز بند دلم پاره شد و وحشت زده پرسیدم:" چرا بی هوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد:" گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!" و دل بی قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:" نمی دونم، دکتر می گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را باور نمی کردم که باز گریه امانم را بُرید:" راست بگو! چه بلاییسرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!" با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می زد:" باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می گفت مشکلی نیس." و برای این که حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد:" یه آقایی اونجا بود، می گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل این که تو اون خیابون مکانیکی داره. می گفت یه موتوری تعقیبش می کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل این که مجید مقاومت می کرده و اونا هم دو نفری می ریزن سرش. می گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!"
بی آن که دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:" می گفت تو ماشین که داشتن می بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می گفت تقریباً بی هوش بود، ولی از درد ناله می زده و همش "یاعلی! یاعلی!" می گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره." حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه بی خبر است، تا مغز استخوانم می سوخت که می دانستم همه این درد و رنج ها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانت داری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد. هر چه می کردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرو رفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمی خورد، از مقابل چشمانم کنار نمی رفت که دوباره ناله زدم:" عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..." و حالل بیش از خودم، بی تاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم می شنید که میان هق هق گریه به عبدالله التماس می کردم:" تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دِق می کنه، می خوام خودم بهش بگم..."
چشمان مهربان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و نگاهش از غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی می کرد با کلماتی پُر مهر و محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی می رفت و من دیگر این ناخوشی ها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جان می خریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم می پاشیدند و داغ حوریه را برایم تازه می کردند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
به گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بللخره گرداب گریه هایم به گل نشست و نه این که داغ دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم:" مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمی خوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمی داد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم:" وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..." و حتی نمی توانستم تصور کنم که خبر این حال من و مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم:" عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!" که به اندازه کافی درد کشیده و نمی خواستم جام زهر دیگری را در جانش پیمانه کنم که باز تمنا کردم:" بگو الهه خیلی دلش می خواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمی تونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که به ظاهر به عبدالله سفارش می کردم و حقیقتاً در دلم با محبوبم سخن می گفتم:" بهش بگو غصه نخور! بگو الهه آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً هول نکرد. بگو الانم حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه." و دلم می خواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوش دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم:" بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!"
☆ ☆ ☆
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم می کشیدم و دیگر پرواز پروانه وارش را زیر سرانگشتم احساس نمی کردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش می گرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوری اش می سوخت. حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس می کردم، پَر پَر می زد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی می ارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریه ام نمی گذشت و هنوز نمی توانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم. حالل جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غم ها و مرد مهربان زندگی ام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگی مان بی خبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بی خبر بودم. اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم جدا شد، آسمان بی قرار چشمانم لحظه ای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو چشمم گریه می کردم و باز آتش مصیبت هایم خاموش نمی شد. من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را می گیریم و نمی دانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا می شویم. دلم نمی خواست ناسپاسی کنم، ولی نمی توانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتن همه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هر چه بود، کابوس هولناک آن شبم تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
نگاهم زیر پرده ای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا می کردم:" خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که می دونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. می ترسیدم پرستاران و بیماران اتاق های کناری از گریه های بی وقفه ام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را می گرفتم تا صدای ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه می کردم.
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آن که جواب سلامش را بدهم، با بی تابی سؤال کردم:" مجید چطوره؟" پاکت کمپوت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد:" خوبه..." و دل بی قرار من به این یک کلمه قرار نمی گرفت که باز سؤال کردم:" خُب الان حالش چطوره؟ می تونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و می ترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم:" خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت:" نه، خب نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو می گرفت. می خواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش می گفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای این که آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:" ولی نمی دونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آن که از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق می کردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمی توانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون می زد و جگرم وقتی آتش می گرفت که تصور می کردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف می رفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:" چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمی رفت که می شد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد:" الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار می گفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمی خوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:" دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:" اتفاقاً مجید هم می خواست باهات صحبت می خواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات می لرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول می کنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماًحاال چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌
شڪرخداڪھنامعلیدراذانماست
ماشیعھایموعشقعلیازآنماست
ذڪرعلیعبادتمختصشیعھاست
ایناسماعظماستڪھوردزبانماست...ツ💚
#السلامعلیڪیاعلیبنابیطالب🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
🌻✨
علیراوصفبرباورنیاید
زبانهرگززوصفشبرنیاید...!🌱
#یکشنبههایعلوی✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاقبلازرفتنت...
#حاجقاسمم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
"حاجهمت؛
سرداررشیداسلـام
#شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃"
۱۷اسفندسالروزشهادت
#شهیدمحمدابراهیمهمت🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•﷽• "حاجهمت؛ سرداررشیداسلـام #شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃" ۱۷اسفندسالروزشهادت #شهیدمحمدابراهیم
مخففاسمتمیشود#ماه🌙
محمدابراهیمهمت
اللهمالرزقنانگاهت...🤲🏻
رفقامیشہیہ#حمدشفا
قرائتڪنید...
یہبچہ۱۰روزهحالشخوبنیست
خانوادهاشالتماسدعادارن🤲🏻