eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم‌گرفتہ‌ازین‌جمعه‌ها‌ نمی‌آیی؟💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💛•° ○° دربین اسم های زیبایت حسین جان آخر با اسم سیدالشهدا می کشی مرا😭🥀 " صلی‌الله‌علیک‌یا‌ابا‌عبدالله‌الحسین "🌱 ⛅️ ♥️
ای‌تکیه‌گاه‌کسی‌که‌تکیه‌گاه‌ندارد♥️
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
. ﴿ #شعبانیه :)🤍🔗 . - خُدایا‌پناه‌میبرم‌برتــو..ازخشمت! - خُدایـا! کشاندم‌بر نفْسم‌با توجه‌ به‌او با
. ﴿ :)💗🌸 . خدایا رد نکن‌حاجتـم‌را :) اگر اراده‌کرده‌بودی‌خواری‌مـرا.. - هدایتـ🌿ـم‌نمیکردی! . خُدایا، اگر داخل‌کنی‌مرا در آتش اعلام‌میکنم‌بــ✨ــه ‌اهلش که : همانا من - دوستت‌دآرم -♥️🌱 . چگونه‌برگردم‌از نزد تو با نا امیدی؟! تویی معدن الامیدِ من! ′′:)💕 . •°•مناجآت شعبانیه :)🥰 | »..ادامه‌دارد..« | .
• روضه‌که‌تمام‌شد،غیبش‌زد؛ خیلی‌گشتیم‌تامتوجه‌شدیم‌رفته‌است سراغِ‌شستنِ‌سرویس‌هاےبہداشتی. نگذاشت‌کسی‌کمکش‌کند.! می‌گفت:افتخارم‌این‌است‌خادم‌ِ‌روضهٔ حضرت‌زهرا"سلام‌الله‌علیہا" باشم. [♥️"✨] [🌱"🌊] • ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
وقسم‌به‌این‌دل‌که‌اندوهش‌را توتسکـــینی(:♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ☘ خدایا...!! ماه شعبان هم گذشت. ما بازهم نتونستیم از خودمون بگذریم. تو از ما بگذر... لحظات آخره خدا ...🌱
{اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وَاَعْوانِهِ} •|خدایاماراازیاران‌امام‌زمان(عج)قراربده🙂🌱|• ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
در مناجات شعبانیه می‌خوانیم: «إِلَهِي هَبْ لِي كَمَالَ الِانْقِطَاعِ إِلَيْك» کمال انقطاع یعنی من از بقیه ببُرم! این کمالِ انقطاع، فقط در صورتی رخ می‌دهد که آدم از مهربانی خدا عمیقاً لذت ببرد و شدیداً وجودش به محبت خدا گرم بشود. خدایا! محبتت و بهمون جوری نشون بده که با چشم ببینیم💙 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
4_6048612896907200223.mp3
12.85M
شعبان عزیز رو به پایانِ... خدا جان! ما که میدونیم اونطور که باید از این فرصت استفاده نکردیم! تو ببخش... و بهمون فرصت آدم شدن تو ماهِ رمضانت رو بده♥️ 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🌙🤍 . . قسم‌به‌لحظھ‌هاے‌اذون....✨ . •📆•4روزتاماه‌مبارڪ‌رمضان . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌱 راه‌راگم‌ڪرده‌ام دستانم‌را‌گرفتـہ‌ام‌بالا می‌بینۍ؟! اینجا‌صدا‌بـہ‌صدا‌نمیرسد چشم‌چشم‌را‌نمۍبیند عقل‌بـہ‌جایۍ‌قد‌نمۍدهد حال‌این‌روزهایم‌خوب‌نیست باور‌ڪن...((: ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
یہ بندھ خدایۍمیگفت: امام‌حسیـن،خودش‌"خاصه"! اما‌عشقش‌"عـامه"...!!! :) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
رفقای‌‌عزیز !' سھ‌روزآخرماه‌شعبان‌رو روزه‌بگیرینااا خیلی‌ثواب‌دارھ امام‌صادق‌مون‌توصیه‌کردنااآ🙂♥️ 🌿(: ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•°~🕌✨ . روزی‌ڪه‌خداگِلِ‌خلايق‌بسرشت بالای‌درِبھشت‌اين نڪتھ‌نوشٺ بی‌مھر وروداڪيداممنوع باحُبِّ بياڪه‌بازاست‌بهشت . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
صدای پای ماه می آید... صدای زمزمه های نصف شب... صدای تلاوت قرآن... صدای گریه های شب احیا... صدای العفو... باز هم داریم می رویم به مهمانی خدا.
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
صدای پای ماه #رمضان می آید... صدای زمزمه های نصف شب... صدای تلاوت قرآن... صدای گریه های شب احیا... ص
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً ۚ إِنَّکَ اَنْتَ الْوَهَّابُ
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
صدای پای ماه #رمضان می آید... صدای زمزمه های نصف شب... صدای تلاوت قرآن... صدای گریه های شب احیا... ص
✍ روزهای آخر شعبان، شبیه روزهای قبل از سفر است؛ سفری سی روزه؛ که فقط او باشد و تو و... دیگر هیچ! این روزهای آخر ؛ پُر است از دلشوره... ! که واپسین نفس‌های شعبان، با سِلم و سلام، تمام دلواپسی‌هایت را پاک می‌کند و ... بدرقه‌ات می‌کند؛ برای سفــــری به مقصد بهشت 💫. سفر بخیر !
مدٺ‌هاسٺ . . عملیاٺ‌انتحارےگناھ! درقلبــ💔ــم ریشہ‌ریشہ‌هاےایمانم را منفجرڪرده اسٺ! (: [⚡️]
و چه کسی بهتر از خدا به عهد خود وفا خواهد کرد؟🌱🙂 ۱۱۱
•°~✨🍃 #والپیپر #گلگلکی🌸 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
«پایان شعبان» رسیده مرا پاک کن؛حُسین این دل برای «ماه خدا» رو به راه نیست...
. . •همہ‌پُل‌های‌پُشتِ‌سَرَم‌را‌خراب‌کرده‌ام🪵... و‌دل‌تو‌را‌شکستہ‌ام!:)💔 اما‌بہ‌خودٺ‌سوگند‌!🖐🏼🌱 اگر‌جهنم‌‌جاۍمن‌باشد‌‌،آن‌جا‌هم‌فریاد‌مےزنم🔊: دوستت‌دارم!♥️✨ ••إن‌أدْخَلْتَنِی‌النّارَأَعْلَمْتُ‌أهْلَهاانّی‌اُحِبُّکَ⁦🙏🏻⁩🎈•• 🔖|
اللهم‌ارزقنا ‌‌↯ بوےخاڪ‌ڪربلا..💔(: ْهَوٰای‌حُسیٖن‌زده‌به‌سرم😭 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🔴🔵 عزیزان ماه شعبان رو به اتمام هست به این 3 نکته توجه کنید: 1⃣ اول اینکه هر یکبار که این ذکر را تو ماه شعبان بگید معادل یک سال عبادت هست: 🔸 لا اِلهَ اِلا اللهُ وَلا نَعْبُدُ اِلاّ اِیّاهُ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ وَ لَوُ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ 2⃣ دوم اینکه استغفار یادتون نره: 🔸 روزی ۷۰ مرتبه استغفار در ماه شعبان معادل ۷۰ هزار مرتبه در روزهای دیگر است. 3⃣ سوم اینکه اونهایی که هنوز موفق به خوندن مناجات شعبانیه نشدند بدونند که این مناجات بی نظیره و شاید شعبان سال دیگه نباشیم........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~💚~• بار ما را بخر تو امشب ورنه رمضان،آبروی ما رفته...! °• ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me •°
🌼 ﷽ 🌼 ۴۴۷ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به میهمانی اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (ع) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و می خواستند سهم این همه تنهایی و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما درد دل می کردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرف‌هایشان متوجه نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می دیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت می کشیدم که نزدیکترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون می خوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند. نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوش تر از آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم می کرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد:" چیزی شده الهه جان؟" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۴۸ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ می دیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش می درخشد و دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشی اش بهانه آوردم:" نه، چیزی نشده." که دلش خوش نشد و باز پرسید:" خسته ای؟" و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم می کرد، نمی توانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. می دیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالل درد و سوزش تاول های پایم هم بیشتر شده و به وضوح می لنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:" چی شده مادرجون؟ پات درد می کنه؟" لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد:" کفشت اذیتت می کنه؟" و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم:" نه، خوبم!" و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را پنهان می کرد. هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرم تر می شد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که موکب داران میهمان نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (ع) شوند و به هر زبانی التماس‌مان می کردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به شدت تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نغمه نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به جماعت اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آن که در خنکای خیمه ای معطل شوند، باز به راه میفتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۴۹ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ حالا من هم همپای این همه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بی قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (ع) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش پَر پَر می زدم. حالا رمز زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش می دیدم و حتی از حرارت نفس هایش احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می فهمیدم روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت می سوخت. همه جا در فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (ع) می تپید و دل تنگم را با خودش می بُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:" الهه! چرا اینجوری راه میری؟" و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:" هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس." و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید می گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:" پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!" مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می کرد که زیر لب پاسخ دادم:" فکر نمی کردم اینجوری شده باشه." و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد:" با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟" و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می گشت که مامان خدیجه اشاره کرد:" اون پایین ماشین هلال احمر وایساده..." و هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me