eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
170 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ •﷽• "شعر در دسٺ ندارم ولے از روے ادب‌ اَسَݪـام‌اے‌ همہ‌ے‌ دار و ندار زینب♥️" ‌ 🌸 ‌♥️ 🌤 @porofail_me
+دیروز طی یک حمله تروریستی به دانشگاه کابل، چندین دانشجو شهید شدن...🥀 وقتی گوشی شهدا رو چک میکردن، این پیام از یک پدر اومده بود↓ °•جـانِ‌پـدر‌ڪجـاسـتــے؟•° @porofail_me
وخداۍ‌مااینگونه‌است:) @porofail_me
وقتی‌صدات‌میزنه❣ همونجا‌جوابشو‌بده😉
ازلحاظ‌روحۍشدیدا‌نیازدارم‌ یکۍ‌بیاددستموبگیره‌ببرتم‌مشهد "💔 همینقدردلتنگ همینقدرحسرت‌زده:) 💛✨ 『 @porofail_me
دِݪخسٺھ‌اَم... هواۍخُࢪاساݩمْ‌آࢪزوسٺ✨ 💔 @porofail_me
【💛↷】 شھربایدبزند عڪس‌تورا برهمہ‌جا ... تو‌شدی‌چشم وچــراغ من‌و ... این‌مردم‌شہر (: دلمون‌تنگہ‌حاجۍ💔 @porofail_me
۳۵کشته‌وپنجاه‌زخمے ‌فقط‌به‌جرم‌برگزاری‌یک‌نمایشگاه‌مشترک ‌‌باایران:) کاش‌کابل‌هم‌‌به‌اندازه‌ی‌پاریس‌ برایتان‌مهم‌بود...💔 @porofail_me
🌷🍃🌷🍃 .... محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت . چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت . صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می کرد :" داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره ! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی . تازه اول صبح که محله ساکته ، صدای موج آب هم می شنوی. این خیابون هم که تا ته بری ، همه نخلستون های خود حاجیه. حیاط هم خودت سیر کردی ، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهارراه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه . صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند ، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. " و صدای مرد غریبه را هم می شنیدم که گاهی کلمه ای در تایید صحبت های آقای حائری ادا می کرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه ، آن هم یک مرد تنها، اصلا برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صدا ها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند . ظاهرا مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می خواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد:" غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود" که مادر تازه سر درد دلش باز شد :" من که نمی گم آدم بدیه مادر! من می گم این همه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! " سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:" اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد." با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم . ظرفی که ظاهرا متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده ماندا بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت :" شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته !" و مادر با لحنی دلسوز جواب داد: " نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می کرد. " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
🌷🍃🌷🍃 ..... احساس می کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ می دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمی توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم . به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم . باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرف به حیاط را می کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزاردهنده بود، اما هرچه بود با تصميم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به خیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون ، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم . آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، در حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار " یا الله! " در را کامل گشود و وارد شد . به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیک ترین همسایه ما می شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم . بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی می کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید . پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: " الهه جان! مادر چایی دم کن ، براشون ببرم! " گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت می کردم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
🌷🍃🌷🍃 .... می دانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد. همچنان که قوری را از آب جوش پر می کردم ، صدای عبدالله را می شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش می کند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم . پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار وانت چند جعبه مکعب کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر ، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می کشید تا به خانه جدید وارد شود . طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود . از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم ، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد می شد، شبیه احساس گس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه داره شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد. علاوه بر رسم مهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می خواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ★★★ آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شب های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می وزید ، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می کرد. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
Poyanfar - Ya Emam Reza Salam (128).mp3
2.67M
✨ یاامام‌رضاسلام❤️🤚🏻 تویی‌سایه‌ی‌سرم😍 تویی‌کَسِ‌بی‌کسیام😭 🎤 به‌شدت‌پیشنهادمیشه☄ @porofail_me
Rzvhatv a note here now And one of thy God; God does not forget 😻 But you almost forget what you have today; ↯ Rzvsh did yesterday..... آرزوهاتو یه جا یادداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه ؛ خدا یادش نمیره 🤞🏻ولی.... تو یادت میره که چیزی که امروز داری∞ دیروز آرزوش کردی!!
Gօɖ You are my refuge.... When the roads with all vast be tight 🙃💔 خدایــــــــــا تو پناھــــــ منے..... وقتے راھ ھا بـا همھٔ وسعـــــٺ شان تنـــــگ میشود 💚🌱
یه‌عزیزی‌بهم‌میگفت‌که همیشه بهم زنگ میزد میگفت ببین! هرکاری میخوای بکنی با قران شروع کن :) یا حفظتو مرورکن یا قرائتش کن... و همیشه من از کوته فکری خودم ، تنگی وقت رو بهونه‌میکردم... بهم‌گفت بزار قران برای زندگیت برنامه بچینه ؛ نه تو برای قران...!!! و‌این شد که الان قران با قلب امثال ما عجین شده و به تموم لحظه به لحظه زندگیمون برکت داده الحمدلله :) 🤲🏻 @porofail_me
شهید آیت الله محمدباقر صدر همسرش رو صدا میکرد: غالیتی الحبیبه یعنی "محبوب گرانبها" کتابِ @porofail_me
انتخابات آمریکا🇺🇸👞 ⌈@porofail_me