eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
!•🌿'° :))
''صراط‌مستقیم‌راه‌راست‌نیست! بلڪھ‌راهۍ‌است، ‌کہ‌ازمیان‌افراط‌وتفریط‌میگذرد؛ وآن‌همان‌اطاعت‌محض‌ازتعالیم‌الهے‌ وطے‌طریق‌بندگۍ‌است.! آیت‌اللّٰھ‌‌خوشوقت‌[ࢪھ]🌱 @porofail_me
💚 بهشتم حسن میخواستم که مشق لیلی کنم نوشتم حسن...💚 ⌈@porofail_me
براۍمابچہ‌یتیم‌هاۍحاج قاسم... کاخ‌سفید باهرقبرستان‌دیگرۍتفاوتےنمیکند...🖐🏻 『 @porofail_me
🕊 °°°° بعد از شهادتش برگه ای به ما دادند و گفتند این برگه در هنگام شهادت در جیب مهدی پیدا شده و ما وظیفه داریم آن را تحویل خانواده اش بدهیم درونم آشوبی به پا شده بود که مهدی چه یادداشتی را در جیبش نگه میداشته است⁉️ از طرفی مشتاق بودم که یادداشت روی برگه را بخوانم و از طرفی ابهامی برایم وجود داشت که شاید یادداشت شخصی بوده و رضایت ندارد کسی آن نوشته را بخواند. بالاخره دلم را یک دل کردم و گفتم شاید وصیتی کرده است یا نوشته مهمی باشد که باید خوانده شود. لای تنها یادداشتی که از جیب مهدی هنگام شهادت پیدا شده بود را اهسته باز کردم ... نوشته بود:👇🏼 🍃مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا از مومنان مردانی هستند، که به انچه با خدا بر آن پیمان بستند، صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند و به شرف شهادت نائل شدند. و برخی از آنان شهادت را انتظار میبرند و هیچ تغییر و تبدیلی در پیمانشان نداده اند ... :))' (سوره احزاب آیه ۲۳)✨ 📚 @porofail_me
هروقت‌خواستین ‌تسلیم‌شیدبہ‌حرف‌اوناکہ‌میگن سرنوشت‌ماباانتخابات‌آمریکاعہ تشییع‌پیکرسردارو بغض‌وصداۍگرفتہ‌حضرت‌آقاروبہ‌یادتون بیارید💔 چون‌بایدن همونیہ‌کہ‌ترورسرداررو عدالت‌خوند‼️ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... که مادر به آرامی خندید و گفت:" ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید."در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:" پسرم! امروز نهار بچه ها میان این جا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!" به صورتش نگاه نمی کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می کردم که به آرامی جواب داد:" خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم." که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت:" چرا تعارف می کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی ! بیا دور هم باشین." در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:" تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ..." و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:" اتفاقا همینجوری می گم که دیگه نتونی هیچی بگی ! اگه کسی تعارف ما بندری ها رو رد کنه، بهمون بر میخوره!" در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:" چشم ! خدمت می رسم! " و مادر تاکید کرد:" پس برای نهار منتظرتیم پسرم!" که سر به زیر انداخت و با گفتن "چشم! مزاحم میشم!" خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:" حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟" پدر سری جنباند و گفت :" نه، کاری نیست." و او با گفتن "با اجازه!" به سمت ساختمان رفت. سعی می کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هر چند به خوبی احساس می کردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه ای که در دیزی در حال پختن بود ، فضای خانه را گرفته و سیخ های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب ها را پخش می کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن :" آقا مجیده!" به سمت در رفت. چادر قهوه ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم . ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... از قبل دو چادر برای خانه مادربزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه ام را می کشیدند . یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های ظریف سفید که به نظرم سنگین تر می آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم ، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم . چادری که زیبایی کمتری به صورتم می داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پر مهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی ، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:" حتما سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خب امسال هم ما رو قابل بدونید ! شما هم مثل پسرم می مونی!" بی آن که بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:" شما خیلی لطف دارید!" سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:" قبل از این که بیام این جا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا مهمون نوازی شما مثال زدنیه!" پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پر تعارف وارد می شد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت:" خوبی از خودته!" و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید :" آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟" از سوال بی مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه ای بود که نمی خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت می شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد:" پدرم فوت کردن." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن:" خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:" مجید جان! این مامان ما نمی ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تایید حرف محمد خندید و گفت:" راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد:" پسرم! چرا خانوادت رو دعوت نمی کنی بیان این جا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:" خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:" چرا تعارف می کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می کنم، راضی اش می کنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر این همه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار پس از سال ها می گذشت، پاسخ داد:" حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران..." پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:" اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضيه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم." با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:" خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم." ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:" خدا لعنت کنه صدام رو ! هر بلایی سرش اومد ، کمش بود! " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me