eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
168 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
ازته‌دلت‌الان‌بگو ای‌کاااش‌الان‌مشهدبودم ای‌کاااش‌الان‌اونجابودم برات‌می‌نویسن‌هم‌رحمت‌اش هم‌برکت‌زیارتش! 🦋'• @porofail_me
🌱✨ |✏️| علامه‌حسن‌زاده‌آملی.. در به روی همه باٰز استـ🙆‍♂️ درباٰن هم ندارد هیچ عنواٰن و رسم هم نمی‌خواهد 🔗 جز این كه؛ «در کوی ماٰ شکسته دلی💔 میخرند و بس ، بازار خود فروشی از آنسوی دیگر استـ !!👌✨ 👀 @porofail_me
حالاکہ‌تاحریـم‌تومارانمےبرند ماقلبمان‌شڪست ‌حـرم‌رابیـاوریـد...💔✨ 🧡 『 @porofail_me
میگن‌ڪہ استغفار‌خیلے‌خوبہ..! حَتے‌اگہ‌بہ‌خیال‌خودٺ گناهے‌رو‌مرتڪب‌نشده‌باشے، استغفار‌ڪن دِل‌رو‌جَلا‌میدھ!♥️:) "اَسْتَغْفِرُاللّهَ‌رَبِّـےوَاَتُـوبُ‌اِلَیـهِ" @porofail_me
هيچ ميوه اى به پر بركتى انگور نيست: 🍇 برگ مو 🍇 غوره 🍇 گرد غوره 🍇 آبغوره 🍇 انگور 🍇 آب انگور 🍇 شيره 🍇 سركه 🍇 كشمش 🍇 عرق کشمش 🍇 مويز 🍇 روغن هسته انگور لامصب به تنهايى از كل هئيت دولت بيشتر كاربرد داره. 😐😁 |🦋|•••@porofail_me
...🕊 بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴ حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید. مادر شهید : شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس می‌کردم مهمان داریم. . ‌ عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.... " : جمله ی آخر شهید دهقان : " به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه" @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگردلتان‌گرفت‌یاد‌عاشورا‌بیفتید؛ غم‌شما‌از‌غم‌خانم‌زینب‌کبری‌کوچکتر‌است، مطمئن‌باشید‌تنها‌با‌یاد‌خدا‌دلها‌ارام‌میگیرد! 🎈 - شهید‌محمدرضادهقان - @porofail_me
صحیفه‌سجادیه📒 وَلاَمُيَسِّرَلِمَاعَسَّرْتَ وَلاَنَاصِرَلِمَنْ‌خَذَلْتَ‏🌙 چون‌کسی‌را‌به‌رنج‌افکنی‌کس‌راحتش نرساندوچون‌کسی‌راخوارداری‌کس عزیزنگرداند. -من‌فقط‌میخوام‌پیش‌تو‌عزیزباشم؛💕 باشه‌خدا؟ @porofail_me
■○□● تنہانہ‌ما بہ‌شوق‌حرم ضعف‌مۍڪنیم حٺےبھشٺ‌هم‌شدھ مجنون‌مشہدت.... صلی‌اللہ‌علیڪ‌یاامام‌رئوف امام‌رضاۍقلبم❤️✨ 😍 @porofail_me
بہ‌قول.. شهــید‌مصطفۍاحمدۍ‌روشن ¦ڪارے‌رو‌انتخـاب‌ڪنیم ڪہ‌اگہ‌جونمون‌رو‌گذاشتیم‌پـاش‌ ارزش‌داشتــہ‌باشہ♥️✌️🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه ای که خم شده بود و احساس می کردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش پر ستاره تر می شد! ماهی ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی غیر منتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده ، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمان ها هم که شده، برخاسته و سعی کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه ها را شسته و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پر از شور و انرژی شان در کنار جعبه شیرینی تر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:" ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟ " عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت می کشید، با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت:" داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم." و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون برد. مادر مثل این که شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:" عطیه جان! به سلامتی خبریه؟" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... عطیه بی آن که نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای ملیح پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجان زده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم :" وای عطیه!!! مامان شدی؟!!! " عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:" هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک شوق پر شد و لب هایش می خندید که رو به آسمان زمزمه کرد:" الهی شکرت!" سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می گفت:" مبارک باشه مادرجون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!" از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:" نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خب اون بیچاره هم دوباره داره عمو میشه! " حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی آن که به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت :" فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد :" محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک تر بهش بگی!" انگار این خبر بهجت انگیز ، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلا از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند . بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت :" عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای این که پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد:" خجالت می کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن." لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن :"به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ★ ★ ★ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می کردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده ، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگ تر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصر های پنجشنبه قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی می دویدند و به هر بهانه ای ، تنی هم به آب می زدند یا خانواده هایی که روی نیکمت های ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می کردند. با گام های کوتاه و آهسته سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش می رفتیم. بیشتر او می گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت ، از روحیات دانش آموزانش ، از اتفاقاتی که در مدرسع افتاده بود ک ده ها موضوع دیگر، تا این که لحظاتی سکوت میان ما حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:"تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همان طور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم :" چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد:" هر چی دوست داری! هرچی دلت می خواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم :" ای کاش هرچی دلت می خواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت:" حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس همیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:" الهه! الآن چه آرزویی داری؟" بی آن که از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:" دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! " و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ ‌ صبح گاهان ڪه خیالٺ بہ سرم مے‌آید دسٺ برسینہ دلم سمٺ حرم مے‌آید بعد هرذڪر سلامے ڪه بہ تو مےگویم عطرسیب اسٺ ڪه از دور و برم مے‌آید ⚜سلام اربابم✋🌹 ♥️ 🌤 @porofail_me
۳۱۳روز،ازنبودنٺ‌میگذرد🥀 هنوز‌رفتنٺ‌را‌باور‌نڪردم وهمچنان‌منتظر کہ‌درجمع‌آن۳۱۳فرمانده نامٺ‌را‌باافتخارنجـوا‌ڪنم.•° ❤️ ✌️🏻 @porofail_me
••• میشه‌‌وقتے‌میگم‌التماس‌دعا برام‌دعا‌کنید؟! آخه‌واقعا‌ حال‌دلم‌روبه‌راه‌نیست!💔✨ @porofail_me
🦊🧡 Sometimes you just have to keep calm and leave everything to God🍊✨. بعضی اوقات فقط باید آروم باشی و همه چیز رو به خدا بسپاری😌🍁. @porofail_me
‌ "‌شب بود و هَواے ڪَربلا عالے بود‌‌ در مِصرع قبل جاے مـا خالے بود..💔" ‌ (ع) @porofail_me