فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومہ سر زیرِ پات بزارم..🙃🌿♥
آقام..یابن الحسـن روحۍ فداڪ♡
+ڪاشاینجمعہبیایۍ🖇💔
•🌸•[#استورے]
•🌸•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
♨️ *انا لله و انا الیه راجعون*
*محسن فخری زاده* از کلیدی ترین چهره های صنعت هسته ای کشور در منطقه آبسرد دماوند ترور شد و به *شهادت* رسید.
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
♨️ *انا لله و انا الیه راجعون* *محسن فخری زاده* از کلیدی ترین چهره های صنعت هسته ای کشور در منطقه
شهادتتمبارکدانشمندِوطن
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ایرانِمنتسلیت🖤
دوستداشتیدستکنین🙂
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا..
دلتونگرفته؟😔
دلتونشکسته؟💔
دلتونتنگشدهواسهضریحامامرضا؟😭
واسهسقاخونهاش..💔😭
واسهفرشایحرمش...
اینکلیپرونگاهکنید
اشکتونریخت
فقطبگید
#اللهمعجللولیڪالفرج
نگاهامامرضابدرقهراهتون💚
السلامعلیڪیاعلیبنموسیالرضا💓
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ایرانِمنتسلیت🖤 دوستداشتیدستکنین🙂 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofail_me
| آهازغمیکهتـازهشودبـاغمیدگــر🥀💔
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفتاد_و_یکم
🌷🍃🌷🍃
....
حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می داد، آرامشی که می توانستم در خنکای لطیفش، تمام رویاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می درخشید، که حتی در پشت پرده ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم!
امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:" ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!" و صدای صلوات فضای اتاق را پر کرد. احساس می کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ های شقایق در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بی تاب وصال شیرین، در قفسه سینه ام پر پر می زد. بی آن که بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می درخشید و نجیبانه می خندید، مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد:" الهه خانم! این پارچه ی چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آن که فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پر کرد.
🌷🍃 پایان فصل اول 🍃🌷
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
🌺🍃شروع فصل دوم🍃🌺
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست:" الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست می کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از زندگیمان می گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت تر از من دل از خواب کنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گار رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیطی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پر زرق و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت:" چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!" در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم:" حالا شیر می خوری یا چایی؟" صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می نشست، پاسخ داد:" همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم:" بفرمایید!" که لبخندی زد و با گفتن:" ممنونم الهه جان!" فنجان را نزدیک تر کشید و ن پرسیدم :" امشب دیر میای؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
سری جنباند و پاسخ داد:" نه عزیزم! ان شاء الله تا غروب میام." و من با عجله سوال بعدی ام را پرسیدم:" خب شام چی می خوری؟" لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:" این هفته همه غذا ها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می خواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:" من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟" و او با مهربانب پاسخم را داد:" منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اون شب پخته بود، زیر زبونمه!" از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:" اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:" من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پر شد.
از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پر شده از سرویس های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نو عروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والان های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دست تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدر زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می کرد و پول پیش خانه هم در گاو صندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یک سال در این طبقه زندگی کردند.
تا ساعتی از روز خودم را به کار های خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
سلام به رفقا و همراهان همیشگی #کانال_پروفایلمن☺️✋
راستش یه موضوعی در مورد رمان بود 👈همون طوری که از اسم رمان مشخصه نویسنده عزیز سرکار خانم #فاطمه_ولی_نژاد رمانشون رو در ارتباط با دو مذهب شیعه و سنی نوشته اند.
ولی هیچ گونه تعریف و تمجید و یا خدایی نکرده توهین به هیچ کدوم از فرقه ها صورت نگرفته پس اگه شخصیت داستان مثلا #الهه در آرزوی هدایت شدن #مجید به سمت مذهب اهل تسنن است دلیلی بر تعریف یا تکذیب فرقه ها نیست
#لطفا_بدون_تعصب_بخوانید
همه ما چه سنی چه شیعه مسلمونیم و وظیفه امون اتحاده همونطور که پیامبر (ص) اسلام رو به جهانیان معرفی کرد😌
♥به گفته مقام معظم رهبری :هر کس میان دو فرقه شیعه و سنی تفرقه ایجاد کند مزدور شیطان است .
در فصل دوم پس از ازدواج مجید و الهه داستان هیجان انگیز تر میشه
ممنون از خانم نویسنده #فاطمه_ولی_نژاد عزیز بابت این رمان زیباشون
مرسی که همراهی می کنید😊🌹
یا حق✋
شبکه۱
فیلمسینمایی #بادیگارد
اینبار که میبینید
بیشتر به دیالوگها دقت کنید..
از فرودگاه بغداد رسیدند به دماوند...
میخواستند سایه جنگ را از سر ملت بردارند
زبان دنیا را میفهمند
کد خدایتان فقط #ترور را میفهمد
حالا شما لبخند بزنید و مثل عقب مانده ها به رفاقتتان با بولتون بنازید...
ای خاک بر عقب ماندگی و خود حقیر بینیتان
#شهید_محسن_فخری_زاده
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
از فرودگاه بغداد رسیدند به دماوند... میخواستند سایه جنگ را از سر ملت بردارند زبان دنیا را میفهمند ک
یمن بیانیه داده
رئیس جمهور ما صداش در نیومده
حاجی رو غروب جمعه زدن
از اونجایی که اخبار و جمعه صبح ها به دکتر میدن
فکر کنم
باید تا صبح جمعه ی هفته ی دیگه صبر کنیم...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#سلام_ارباب_دلم ❤️
هرچه می خواهی بگیر
🌺🌿اما سلامم را نگیر
من به عشق این سلام
🌿🌸صبحگاهی زنده ام
#اللهمالرزقنازیارتالحسین(ع)❤️
#صبحٺون_حسینۍ 🌤
#حسینجانم♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماراتهدیدبهمرگميڪنید
مگرنميدانیدڪشتهشدنبرایماعادياست
وشهادتڪرامتيازجانبخداوندبرايماست
#شهیدمحسنفخريزاده
#شهیدهستهاي
#فخرایران
#انتقام_سخت
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🔴بالاخره روحانی شهادت شهید فخریزاده را تسلیت گفت😏😏😏
♦️رئیسجمهور در پیامی با تسلیت شهادت شهید دکتر محسن فخری زاده، تاکید کرد: بیشک این حادثه تروریستی و مذبوحانه ناشی از عجز و ناتوانی دشمنان قسم خورده ملت ایران در برابر حرکت علمی و افتخارات و توانمندیهای ملت بزرگ ایران و شکستهای پی در پی آنان در منطقه و دیگر عرصههای سیاسی جهان بوده و عمق خباثت و کینه آنان را همچون دیگر اقدامات غیر انسانی، در اذهان جهانیان زنده کرد.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ماراتهدیدبهمرگميڪنید مگرنميدانیدڪشتهشدنبرایماعادياست وشهادتڪرامتيازجانبخداوندبرايما
ازفرودگاهبغدادبهدماوندرسیدند!
مقصدبعدیکجاست؟!
تهران،مازندران،شرق،غرب،کابل،بیروت؟!
#کجاست؟!
#ترور
#شهید_محسن_فخری_زاده
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
دێࢪوزماڵڪرفٺ:}🖤 واݦــࢪوز #؏ــمار 💔🇮🇷 وچھسختاسټگڔیہهاےعݪۍ...✋️😔
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به قول حاج اقا مهدی رسولی..
صدبرابر شهادت حاج قاسم
بغض حضرت اقا مارو کشت...مارو اتیش زد💔
هدایت شده از { مأوا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین یک عکس!
و این یعنی خدا اگر بخواهد کسی را عزیز کند
با یک عکس هم کار خودش را میکند
همان کاری که با یک عکس و با محسن حججی کرد
این بار با یک عکس و محسن فخری زاده میکند
انگار همه محسن ها فقط یک قاب دارند
یکی در سوریه غریب و اسیر
یکی در تهران ناشناس و سر به زیر
یکی در مدینه کنار دست بسته امیر
مگر ما از محسن بن علی
فقط همان قاب پشت در خانه فاطمه را نداریم؟؟!
و مایی که نمی شناختیمت
و تو داشتی یک عمر برای ما خدمت می کردی
نه مصاحبه ای داری
نه عکس دیگری
فقط چند ساعت است که با همین یک عکس افتاده ای سر زبان ها..😔
مرد حسابی!
همین یک عکس هم به دوربین نگاه نکردی
چشم هایت را چرا از ما گرفتی؟
نگفتی ما چطور از خجالت نشناختنت آب نشویم؟؟!
مگر میشود این همه گمنامی و این همه خدمت!
باور کنیم یا نکنیم
👈 همه چیز در گمنامی است..!
#ناگفتهها
@naagofte