eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
167 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می داد، آرامشی که می توانستم در خنکای لطیفش، تمام رویاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می درخشید، که حتی در پشت پرده ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:" ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!" و صدای صلوات فضای اتاق را پر کرد. احساس می کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ های شقایق در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بی تاب وصال شیرین، در قفسه سینه ام پر پر می زد. بی آن که بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می درخشید و نجیبانه می خندید، مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد:" الهه خانم! این پارچه ی چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آن که فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پر کرد. 🌷🍃 پایان فصل اول 🍃🌷 ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃شروع فصل دوم🍃🌺 🌸🍃🌺🍃🌸 .... با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست:" الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست می کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از زندگیمان می گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت تر از من دل از خواب کنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گار رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیطی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پر زرق و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت:" چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!" در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم:" حالا شیر می خوری یا چایی؟" صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می نشست، پاسخ داد:" همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم:" بفرمایید!" که لبخندی زد و با گفتن:" ممنونم الهه جان!" فنجان را نزدیک تر کشید و ن پرسیدم :" امشب دیر میای؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... سری جنباند و پاسخ داد:" نه عزیزم! ان شاء الله تا غروب میام." و من با عجله سوال بعدی ام را پرسیدم:" خب شام چی می خوری؟" لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:" این هفته همه غذا ها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می خواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:" من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟" و او با مهربانب پاسخم را داد:" منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اون شب پخته بود، زیر زبونمه!" از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:" اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:" من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پر شد. از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پر شده از سرویس های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نو عروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والان های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دست تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدر زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می کرد و پول پیش خانه هم در گاو صندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یک سال در این طبقه زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کار های خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
سلام به رفقا و همراهان همیشگی ☺️✋ راستش یه موضوعی در مورد رمان بود 👈همون طوری که از اسم رمان مشخصه نویسنده عزیز سرکار خانم رمانشون رو در ارتباط با دو مذهب شیعه و سنی نوشته اند. ولی هیچ گونه تعریف و تمجید و یا خدایی نکرده توهین به هیچ کدوم از فرقه ها صورت نگرفته پس اگه شخصیت داستان مثلا در آرزوی هدایت شدن به سمت مذهب اهل تسنن است دلیلی بر تعریف یا تکذیب فرقه ها نیست همه ما چه سنی چه شیعه مسلمونیم و وظیفه امون اتحاده همونطور که پیامبر (ص) اسلام رو به جهانیان معرفی کرد😌 ♥به گفته مقام معظم رهبری :هر کس میان دو فرقه شیعه و سنی تفرقه ایجاد کند مزدور شیطان است . در فصل دوم پس از ازدواج مجید و الهه داستان هیجان انگیز تر میشه ممنون از خانم نویسنده عزیز بابت این رمان زیباشون مرسی که همراهی می کنید😊🌹 یا حق✋
شبکه۱ فیلم‌سینمایی این‌بار که میبینید بیشتر به دیالوگ‌ها دقت کنید..
از فرودگاه بغداد رسیدند به دماوند... می‌خواستند سایه جنگ را از سر ملت بردارند زبان دنیا را میفهمند کد خدایتان فقط را می‌فهمد حالا شما لبخند بزنید و مثل عقب مانده ها به رفاقتتان با بولتون بنازید... ای خاک بر عقب ماندگی و خود حقیر بینی‌تان ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
از فرودگاه بغداد رسیدند به دماوند... می‌خواستند سایه جنگ را از سر ملت بردارند زبان دنیا را میفهمند ک
یمن بیانیه داده رئیس جمهور ما صداش در نیومده حاجی رو غروب جمعه زدن از اونجایی که اخبار و جمعه صبح ها به دکتر میدن فکر کنم باید تا صبح جمعه ی هفته ی دیگه صبر کنیم... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
❤️ هرچه می خواهی بگیر 🌺🌿اما سلامم را نگیر من به عشق این سلام 🌿🌸صبحگاهی زنده ام (ع)❤️ 🌤 ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماراتهدیدبه‌مرگ‌مي‌ڪنید مگر‌نمي‌دانیدڪشته‌شدن‌برای‌ما‌عادي‌است وشهادت‌‌ڪرامتي‌از‌جانب‌خداوند‌براي‌ماست ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🔴بالاخره روحانی شهادت شهید فخری‌زاده را تسلیت گفت😏😏😏 ♦️رئیس‌جمهور در پیامی با تسلیت شهادت شهید دکتر محسن فخری زاده، تاکید کرد: بی‌شک این حادثه تروریستی و مذبوحانه ناشی از عجز و ناتوانی دشمنان قسم خورده ملت ایران در برابر حرکت علمی و افتخارات و توانمندی‌های ملت بزرگ ایران و شکست‌های پی در پی آنان در منطقه و دیگر عرصه‌های سیاسی جهان بوده و عمق خباثت و کینه آنان را همچون دیگر اقدامات غیر انسانی، در اذهان جهانیان زنده کرد. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ماراتهدیدبه‌مرگ‌مي‌ڪنید مگر‌نمي‌دانیدڪشته‌شدن‌برای‌ما‌عادي‌است وشهادت‌‌ڪرامتي‌از‌جانب‌خداوند‌براي‌ما
ازفرودگاه‌بغدادبه‌دماوندرسیدند! مقصدبعدی‌کجاست؟! تهران،مازندران،شرق،غرب،کابل،بیروت؟! ؟! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
دێࢪوز‌ماڵڪ‌رفٺ:}🖤 واݦــࢪوز‌ #؏ــمار 💔🇮🇷 وچھ‌سخت‌اسټ‌گڔیہ‌هاے‌عݪۍ...✋️😔 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ به قول حاج اقا مهدی رسولی.. صدبرابر شهادت حاج قاسم بغض حضرت اقا مارو کشت...مارو اتیش زد💔
هدایت شده از { مأوا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین یک عکس! و این یعنی خدا اگر بخواهد کسی را عزیز کند با یک عکس هم کار خودش را میکند همان کاری که با یک عکس و با محسن حججی کرد این بار با یک عکس و محسن فخری زاده میکند انگار همه محسن ها فقط یک قاب دارند یکی در سوریه غریب و اسیر یکی در تهران ناشناس و سر به زیر یکی در مدینه کنار دست بسته امیر مگر ما از محسن بن علی فقط همان قاب پشت در خانه فاطمه را نداریم؟؟! و مایی که نمی شناختیمت و تو داشتی یک عمر برای ما خدمت می کردی نه مصاحبه ای داری نه عکس دیگری فقط چند ساعت است که با همین یک عکس افتاده ای سر زبان ها..😔 مرد حسابی! همین یک عکس هم به دوربین نگاه نکردی چشم هایت را چرا از ما گرفتی؟ نگفتی ما چطور از خجالت نشناختنت آب نشویم؟؟! مگر میشود این همه گمنامی و این همه خدمت! باور کنیم یا نکنیم 👈 همه چیز در گمنامی است..! @naagofte
😻💕 🕊←‌『』 -اےبرده‌اَماݩ‌از‌دݪِ‌عشاق‌ڪجایے؟!💔↻ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#گوشےتونو‌اِمام‌زمانےڪنید😻💕 🕊←‌『#پس‌زمینہ』 -اےبرده‌اَماݩ‌از‌دݪِ‌عشاق‌ڪجایے؟!💔↻ ♡  (\(\     
``°|❄️🌱|°`` اگر‌ ڪہ یادت نڪنم، مےمیرم؛ ♥! مرا روزے مباد آن دم، ڪہ بےیاد تو بنشینم🥺💔:("! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... پیچ های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت:" به به! عروس خانم!" خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم:" مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!" خندید و به شوخی گفت:" حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می خوای چی کار کنی؟ حتما به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟" دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:" نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!" از غذای مجلسی و پر دردسری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید:" ماشاءاللہ! حالا بلدی؟" و مثل این که پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم:" نه! می ترسم خراب شه! آهه مجید اون شب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!" مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد:" نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس!" سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه ای از نگرانی که در صدایش موج می زد، پرسید:" الهه جان! از زندگی ات راضی هستی؟" دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سوال کرد:" یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟" نمی فهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:" مثلا بهت نمیگه چرا اینجوری وضو نی گیری؟ یا مثلا مجبورت نمی کنه تو نمازت مهر بذاری؟" تازه متوجه نگرانی مادرانه اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم:" نه مامان! مجید اصلا اینطوری نیس! اصلا کاری نداره که من چطوری نماز می خونم یا چطوری وضو می گیرم." سپس آهنگ آرامشبخش رفتار پر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم:" مامان! مجید فقط می خواد من راحت باشم! هرکاری می کنه که فقط من خوشحال باشم." از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید:" تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هر طوری میخواد نماز بخونه؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تایید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می بینم در وضو پاهایش را مسح می کند، هر بار که دست هایش را در نماز روی هم نمی گذارد و هر بار بر مهر سجده می کند، تمام وجودم به درگاه خدا دست دعا می شود تا یاری اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست هایش پر از کیسه های میوه بود و لب هایش لبریز خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم و کسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می دادم، می خرید. پاکت های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد:" الهه جان! برات پسته گرفتم!" با اشتیاق به سمت پاکت ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم:" وای پسته! دستت در نکنه!" خوب می دانست به چه خوراکی هایی علاقه دارم و هنیشه در کنار خرید های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت:" الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم می دانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم:" نه! خیلی خوب نشده!" و او همان طور که روی صندلی می نشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره ام را داد:" بوش که عالیه! حتما طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس می زدم که اصلا خوراک خوبی از آب در نیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت می برد و مدام تعریف و تشکر می کرد. چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سر میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن ترشی بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر برد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:" صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:" من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ... شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:" مثلا کجا؟" و او مثل این که خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت:" یه ماه و نیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه می شدم! فقط دعا می کردم تو این مدت اتفاقی نیفته!" با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:" اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون تایید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:" سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلا نفهمیدم شام چی خوردم! فقط می خواستم زودتر برم! دلم می خواست همونجا سر سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!" از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت:" ولی خداروشکر ظاهرا اون خواستگار رو رد کردی!" سپس با چشمانی که از شیطنت می درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:" حتما بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!" و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پر ناز پاسخ دادم:" نخیرم! من اصلا بهت فکر نمی کردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد:" ولی من بهت فکر می کردم! خیلی هم فکر می کردم!" از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدار های کوتاه و عمیق مان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می ماندم و حالا خود او برایم می گفت در آن لحظات چه بر دلش می گذشته:" الهه! تو بدجوری فکرم را مشغول کرده بودی! هر دفعه که می دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا می کردم." و شاید نمی توانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
http://iporse.ir/66713 . . . صفحه یادبود مجازی ، _شهید گرانقدر دکتر محسن فخری زاده_👆🖤 دوستان لطف کنید شرکت کنید و در گروه ها پخش کنید❤️