~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
از فرودگاه بغداد رسیدند به دماوند... میخواستند سایه جنگ را از سر ملت بردارند زبان دنیا را میفهمند ک
یمن بیانیه داده
رئیس جمهور ما صداش در نیومده
حاجی رو غروب جمعه زدن
از اونجایی که اخبار و جمعه صبح ها به دکتر میدن
فکر کنم
باید تا صبح جمعه ی هفته ی دیگه صبر کنیم...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#سلام_ارباب_دلم ❤️
هرچه می خواهی بگیر
🌺🌿اما سلامم را نگیر
من به عشق این سلام
🌿🌸صبحگاهی زنده ام
#اللهمالرزقنازیارتالحسین(ع)❤️
#صبحٺون_حسینۍ 🌤
#حسینجانم♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماراتهدیدبهمرگميڪنید
مگرنميدانیدڪشتهشدنبرایماعادياست
وشهادتڪرامتيازجانبخداوندبرايماست
#شهیدمحسنفخريزاده
#شهیدهستهاي
#فخرایران
#انتقام_سخت
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🔴بالاخره روحانی شهادت شهید فخریزاده را تسلیت گفت😏😏😏
♦️رئیسجمهور در پیامی با تسلیت شهادت شهید دکتر محسن فخری زاده، تاکید کرد: بیشک این حادثه تروریستی و مذبوحانه ناشی از عجز و ناتوانی دشمنان قسم خورده ملت ایران در برابر حرکت علمی و افتخارات و توانمندیهای ملت بزرگ ایران و شکستهای پی در پی آنان در منطقه و دیگر عرصههای سیاسی جهان بوده و عمق خباثت و کینه آنان را همچون دیگر اقدامات غیر انسانی، در اذهان جهانیان زنده کرد.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ماراتهدیدبهمرگميڪنید مگرنميدانیدڪشتهشدنبرایماعادياست وشهادتڪرامتيازجانبخداوندبرايما
ازفرودگاهبغدادبهدماوندرسیدند!
مقصدبعدیکجاست؟!
تهران،مازندران،شرق،غرب،کابل،بیروت؟!
#کجاست؟!
#ترور
#شهید_محسن_فخری_زاده
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
دێࢪوزماڵڪرفٺ:}🖤 واݦــࢪوز #؏ــمار 💔🇮🇷 وچھسختاسټگڔیہهاےعݪۍ...✋️😔
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به قول حاج اقا مهدی رسولی..
صدبرابر شهادت حاج قاسم
بغض حضرت اقا مارو کشت...مارو اتیش زد💔
هدایت شده از { مأوا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین یک عکس!
و این یعنی خدا اگر بخواهد کسی را عزیز کند
با یک عکس هم کار خودش را میکند
همان کاری که با یک عکس و با محسن حججی کرد
این بار با یک عکس و محسن فخری زاده میکند
انگار همه محسن ها فقط یک قاب دارند
یکی در سوریه غریب و اسیر
یکی در تهران ناشناس و سر به زیر
یکی در مدینه کنار دست بسته امیر
مگر ما از محسن بن علی
فقط همان قاب پشت در خانه فاطمه را نداریم؟؟!
و مایی که نمی شناختیمت
و تو داشتی یک عمر برای ما خدمت می کردی
نه مصاحبه ای داری
نه عکس دیگری
فقط چند ساعت است که با همین یک عکس افتاده ای سر زبان ها..😔
مرد حسابی!
همین یک عکس هم به دوربین نگاه نکردی
چشم هایت را چرا از ما گرفتی؟
نگفتی ما چطور از خجالت نشناختنت آب نشویم؟؟!
مگر میشود این همه گمنامی و این همه خدمت!
باور کنیم یا نکنیم
👈 همه چیز در گمنامی است..!
#ناگفتهها
@naagofte
#گوشےتونواِمامزمانےڪنید😻💕
🕊←『#پسزمینہ』
-اےبردهاَماݩازدݪِعشاقڪجایے؟!💔↻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#گوشےتونواِمامزمانےڪنید😻💕 🕊←『#پسزمینہ』 -اےبردهاَماݩازدݪِعشاقڪجایے؟!💔↻ ♡ (\(\
``°|❄️🌱|°``
اگر ڪہ یادت نڪنم، مےمیرم؛
#سلطانقلبم♥!
مرا روزے مباد آن دم، ڪہ بےیاد تو بنشینم🥺💔:("!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
پیچ های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت:" به به! عروس خانم!" خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم:" مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!" خندید و به شوخی گفت:" حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می خوای چی کار کنی؟ حتما به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟" دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:" نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!" از غذای مجلسی و پر دردسری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید:" ماشاءاللہ! حالا بلدی؟" و مثل این که پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم:" نه! می ترسم خراب شه! آهه مجید اون شب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!" مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد:" نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس!" سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه ای از نگرانی که در صدایش موج می زد، پرسید:" الهه جان! از زندگی ات راضی هستی؟" دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سوال کرد:" یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟"
نمی فهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:" مثلا بهت نمیگه چرا اینجوری وضو نی گیری؟ یا مثلا مجبورت نمی کنه تو نمازت مهر بذاری؟" تازه متوجه نگرانی مادرانه اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم:" نه مامان! مجید اصلا اینطوری نیس! اصلا کاری نداره که من چطوری نماز می خونم یا چطوری وضو می گیرم." سپس آهنگ آرامشبخش رفتار پر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم:" مامان! مجید فقط می خواد من راحت باشم! هرکاری می کنه که فقط من خوشحال باشم." از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید:" تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هر طوری میخواد نماز بخونه؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تایید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می بینم در وضو پاهایش را مسح می کند، هر بار که دست هایش را در نماز روی هم نمی گذارد و هر بار بر مهر سجده می کند، تمام وجودم به درگاه خدا دست دعا می شود تا یاری اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست هایش پر از کیسه های میوه بود و لب هایش لبریز خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم و کسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می دادم، می خرید. پاکت های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد:" الهه جان! برات پسته گرفتم!" با اشتیاق به سمت پاکت ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم:" وای پسته! دستت در نکنه!" خوب می دانست به چه خوراکی هایی علاقه دارم و هنیشه در کنار خرید های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت:" الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم می دانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم:" نه! خیلی خوب نشده!" و او همان طور که روی صندلی می نشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره ام را داد:" بوش که عالیه! حتما طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس می زدم که اصلا خوراک خوبی از آب در نیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت می برد و مدام تعریف و تشکر می کرد. چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سر میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن ترشی بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر برد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:" صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:" من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
...
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:" مثلا کجا؟" و او مثل این که خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت:" یه ماه و نیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه می شدم! فقط دعا می کردم تو این مدت اتفاقی نیفته!" با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:" اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون تایید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:" سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلا نفهمیدم شام چی خوردم! فقط می خواستم زودتر برم! دلم می خواست همونجا سر سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!" از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم.
از لبخند من او هم خندید و گفت:" ولی خداروشکر ظاهرا اون خواستگار رو رد کردی!" سپس با چشمانی که از شیطنت می درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:" حتما بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!" و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پر ناز پاسخ دادم:" نخیرم! من اصلا بهت فکر نمی کردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد:" ولی من بهت فکر می کردم! خیلی هم فکر می کردم!" از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدار های کوتاه و عمیق مان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه، پیش چشمانم جان گرفت.
لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می ماندم و حالا خود او برایم می گفت در آن لحظات چه بر دلش می گذشته:" الهه! تو بدجوری فکرم را مشغول کرده بودی! هر دفعه که می دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا می کردم." و شاید نمی توانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
http://iporse.ir/66713
.
.
.
صفحه یادبود مجازی ، _شهید گرانقدر دکتر محسن فخری زاده_👆🖤
دوستان لطف کنید شرکت کنید و در گروه ها پخش کنید❤️
#نماز_اول_وقت 📿
امام کاظم (علیه السلام) :
🎀 نمازهای #واجب اول وقت
اگر با شرایط گزارده شوند،
از یک شاخه تر و تازه و خوشبوی مورد،که تازه از بوته اش جدا می شود خوشبوترند؛😇
🦋 پس بر شما باد نماز اول وقت... 🦋
#نماز_اول_وقت 📿
#التماس_دعای_فرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یه کاری کن لایق ترور شدن باشی!!!
یکاری کن علت نگرانی دشمن بشی!!!
دلنوشته شهید #فخری_زاده
یکماه پیش از شهادت!!!💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رجز_خوانی
#پیشنهادویژه
درحملهیمایکاثرازدیونماند
یکخانهیسالمبهتلآویونماند...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از - دارُالحُسِین -
وامروزبهروایتۍ "
یتیممیشیم (:💔
#بهروایتِدل '
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے #فاطمیہ
شهادتحضرتزهراسلاماللہ
( بہ روایت ۴۵ روز )
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے #فاطمیہ
شهادتحضرتزهراسلاماللہ
( بہ روایت ۴۵ روز )
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے #فاطمیہ
شهادتحضرتزهراسلاماللہ
( بہ روایت ۴۵ روز )
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ریختن خون عزیز ما...
تایید شد #انقلاب ما:)
تشییع #شهید_محسن_فخری_زاده در حریم رضوے 💔
#بکشید_مارا 🥀
#تسلیت
#انتقام_سخت 👊
@oshaghol_hosein