هدایت شده از - دارُالحُسِین -
رفقایهیئتۍ "
بہرسمشباۍجمعہ🌙
امشبرأسساعتِیازدهمحفلداریم(:
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
رفقایهیئتۍ " بہرسمشباۍجمعہ🌙 امشبرأسساعتِیازدهمحفلداریم(:
رفقاامشبیادتوننره🙂
مشتیباشیدبیاییدحتماکانالاربابه❤️✨
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
شبای جمعه؛
دیگه فقط بوی کربلا نمیده...
بوی فرودگاهِ بغدادم میده..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقصیرماستغیبت
طــــــــولانیشُـــما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جمعه_های_مهدوی
#غروبه_جمعه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
Ali Fani - Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.79M
چقدرباآقاروزانهحرفمیزنی؟
برایامثالمنیکهفقط
#جمعهها یادشونمیفته
تورودارن...:))
رفعدلتنگی
#زیارتآلیاسین✨
@Porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
تا مرا دید، خندید و گفت:" میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!" با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:" دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!"
سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پر از ناامیدی ام را داد:" الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی لبریز محبت ادامه داد:" ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!"
که آهی کشیدم و با گفتن" ان شاء الله!" به اجابت دعایش دل بستم.
ظرف های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادر ها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:" مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟" تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن" بفرمایید!" تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا این که مجید آغاز کرد:" من امروز صبح با دختر عمه ام که پرستاره صحبت می کردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران."
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:" چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه این جا شیمی درمانی نمی کنن؟ مثلا تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!" از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت:" پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا می خواید روزه هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟" و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود،با خونسردی جواب داد:" گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن." و عطیه همان طور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:" زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد." مجید با این که از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:" دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:" همین دیگه، می خواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!" چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد:" ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت می بینی!" و محمد با پوزخندی جوابش را داد:" آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی می کنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟" که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد:" تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هرچی زودتر بهتر!" پدر با صدایی که در تردید موج می زد، رو به مجید کرد و پرسید:" فکر می کنی فایده داره؟" مجید همچنان که سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد:" توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون کنه." و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد:" اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کی عقب بندازیم به امید شما؟!!!" مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد:" ما ان شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمی گردیم." که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد:" اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!" مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:" این سفر رو من برنامه ریزی کردم، خرجش هم با خودمه." پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه می کردند و دل من، بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:" تو دخالت نکن!" سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد:" آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چیکار کنیم؟!!!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
...
و گفتن همین جمله پر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش بردارد و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم:" آخه چرا مخالفت می کنی؟ مگه نمی خوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت می کنی؟" و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنه های تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت:" بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاءالله یکی دو روزه هم برمی گردیم..." و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد:" برید، ببینم چی کار می کنید!" و همین جمله کوتاه سر آغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه ای امیدوار کرد.
☆ ☆ ☆
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش آمد می گفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه ۲۲ تیر ماه سال ۹۲ و چهارم ماه مبارک رمضان که می توانست به یمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه هواپیما به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را می گرفتم، احساس می کردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و لاغری بیمار گونه اش را بیشتر به رخم می کشید. سالن فرودگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
#یاحسینمولا❤️
ڪمےطراوٺِباران
ڪمےݩسیمحرم
سلامصبحمݩ و•❥•
فیضمستقیمحرمツ
چقدرسادھتورا
مےشودزیارٺڪرد
بہیڪسلامِمݩو
حسرٺِحریمحرمـ💔
💛→ ♡ @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(🌿🌸💫🖇)
-⇣•●💕〰🗞️●•
🐝•° #سجدهےشڪر
➖➖➖📗➖➖➖
📬💌↓امامصادقعلیهالسلام•↶
سجدهشڪࢪبرهرمسلمانےواجباست
باآننمازتراڪاملوپروردگارتراخشنود
مےسازیوفرشتگان•👼🏻•رابهشگفتے
میآورے
بہدرستےڪہبندهزمانیکهنمازمیخواند
وسپسسربرسجدهشڪࢪمینہد•🙇♂•
پروردگارحجابهاےموجودمیانبندهو
فرشتههاوملائڪرامےگشایدومےگوید:
ایملائڪہمن!بهبندهامبنگرید.واجبمرا
بهجاےآوردوعہدمرابراےمنتمامنمود
سپسبراےمننسبتبهآنچہڪہبرایش
نعمتنمودهام،سجدهشڪࢪبهجاآورد•✨•
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(🎈📖📿✨)
-⇣•●💕〰🗞️●•
📜🖇||| #نهجالبلـاغه
🐝•°||| #حڪمت٨١
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
ارزشهرڪسبہمقداردانایےوتخصصّ
اوست✨
➖➖➖📙🍋➖➖➖
🐝•° #ڪلـامنوࢪ•↶
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
دربرابرناگواريهاىاندڪ،بيتابىنكنيدڪه اينڪارشمارابهناگواريهاےزيادى
مىاندازد✨
📚|||غررالحڪم۱۰۳۱۴|||
➖➖➖📙🍋➖➖➖
🐝•° #ڪلـامنوࢪ•↶
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
ازتوڪلّت،توراهمينبسڪہبراےخود روزیرسانیبهجزخداوندسبحاننبینے✨
📚📌|||غررالحڪم،ح۴۸۹۵|||
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me