eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
『💙͜͡🌿』 میدونم‌دلتون‌برای‌صحن‌آقا تنگ‌شده‌...💔 •°رفقااین‌روزااین‌جوری‌خلوته(عکسو‌باز‌کنین) 『 @porofail_me
چَـــشـمـ👀ـم از اشــ💦ــڪ پُر و عــڪـ🖼ـــس حَــرم مـے لــرزد السلام علیڪ یا علۍ ابن موسے الرضا♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
چَـــشـمـ👀ـم از اشــــڪ پُر 😭 و عــڪـ🖼ـــس حَــرم مـے لــرزد السلام علیڪ یا علۍ ابن موسے الرضا♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
|✍🏻| مےتوانستم امشب در دلِ گوهـ|♥️ـر شاد باشم|📿| اما نشد..‌‌|😢| حالا نشستہ ام ڪنجِ اتاق|🤕| و مثلِ ڪبوترهاے پرشڪسته غمگینـ🥀ـم ‌‌ +میشہ گوشے رو بدید امام رضا...؟|😭| ‌‌ راهِ برگشتِ ما به اصل و بازگشتِ ما به روزگار وصل مان شمایید...|🌺| از دامانِ شما عصمت می بارد و از دستان شما کرامت..‌ •|‌😢💔‌‌|• گریه میڪنم...‌‌‌|😓| و این نرسیدن معنا نشد برایم!‌ و این گریه، ناامیدی معنا نشد برایم!|🍃| از شوقِ زیاد است آقا...‌|🙃| ثامن الائمه و رئوفے..‌|💞| سراج الله و معین الضعفایے|💫| شمس الشموسے و انیس النفوس من می دانم که دست رد نمی زنید آقا جان|‌🙂🌸| ‌‌ آی رضاے هر لحظه زندگانے من|🦋| من بے اندازه دلتنگمـ|😣| چه ڪنم که پایم مےلنگد از این همه بارِ سنگینِ دلتنگـ💔ـے انیس النفوسے|☘| حضرتِ عشقے|😌| جانے آقا|🙃✌️🏻| ‌ ✋🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... از این همه بی خیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت:" امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمی گیره و سحر هم بیدار نمیشه." و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانه ام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند. به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم:" چه نمازی می خوندی؟" و او همچنان که سرش پایین بود، جواب داد:" هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد:" خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم می گفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش می گفتم عزیز من همه نمازام رو می خونم و نماز قضا ندارم. می گفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. می گفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون." که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم:" مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم می چرخید، حال او را بهتر حس می کردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آن که چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردنا ک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزه ای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد. نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می شد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا می زد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بی قرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که می لنگید، از پله ها سرازیر شدم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... بی توجه به فریاد های مضطرب مجید که مدام صدایم می کرد و به دنبالم می دوید، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کنده شد و جیغ های مصیبت زده ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می زد، به زمین افتاده و پیش پا های بی رنگش زار می زدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه اش هر چه می کرد نمی توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد:" الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس." و فریاد بعدی را با محبت برادرانه اش بر سر من کشید:" چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمی دانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید نا گزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بی خوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از آسمان چشمانم محو نمی شد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان عاشقش زار می زدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمی کرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بی قرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خسته ام را به خوابی عمیق فرو برد. ‌‌‌‌‌‌ ☆ ☆ ☆ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزء چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می بایست سفره افطار را آماده می کردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می گشت. روزه ِ داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه بندرعباس کار ساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار می کرد و معمولاً وقتی به خانه می رسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می دیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تنگ کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر روی تخت خواب دو نفره ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت:" الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟" همچنان که به سمت آشپزخانه می رفتم، جواب دادم:" خب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!" سپس سماور را روشن کردم و می خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم:" إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست می کنه!" از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین تر خبر داد:" امروز رفته بودم با دکترش صحبت می کردم..." و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد:" گفت باید دوباره عمل شه. می گفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت می کنه و باید زودتر عملش کنن." هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیم تر گزارش می داد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل غمزده ام، شکست. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 •• گفت : دلٺ‌تنگ‌بشہ‌... چیڪـارمےڪنی؟🌱 گفتم:براۍ (ع)♥️ گــریہ‌مے‌ڪنــم!🥀 🖐🏼🖇•• 🌤🤗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌱 • •[فَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا چه‌بسا از چیزی خوشتان نیاید و خدا خیر بسیاری در آن گذاشته باشد....]• | نساء ۱۹ | • ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📚📌||| 🖇📬||| ٢ ➖➖➖➖📘🍋➖➖➖➖ 🖌°•امام‌صادق‌علیه‌السلام•↶ 📙|| پس‌ڪسی‌که‌به‌تو‌بگوید:‌اگریڪ‌ڪلمه بگویی‌ده‌تا‌می‌شنوے‌‌،‌بہ‌او‌بگو: اگرده ڪلمه‌بگویی‌یکے‌‌هم‌نمے‌‌شنوے‌‌🤫!.. 📗|| وڪسے‌‌که‌تورا‌شتم‌و‌سبّ‌ڪندوناسزا گوید،‌به‌وی‌بگو‌اگر‌در‌آنچه‌می‌گویی،‌راست می‌گویی،‌من‌از‌خدامے‌‌خواهم‌تاازمن درگذردواگردرآنچہ‌می‌گویی،دروغ می‌گویی،پس‌من‌ازخدامی‌خواهم‌تاازتو درگذرد🙂.. 📒|| واگرڪسی‌تورابیم‌دهدڪه‌به‌توفحش خواهم‌دادوناسزاخواهم‌گفت،تواورامژده بده‌ڪه‌من‌درباره‌تو‌خیرخواه‌می‌باشم‌و مراعا‌ت‌را‌می‌نمایم🌸.. |🔎| ادامہ‌دارد. . . ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📜🖇||| 🐝•°‌||| ٨۵ 📬💌↓امیرالمومنین‌علیه‌السلام•↶ کسی‌که‌ازگفتن‌|نمی‌دانم|روی‌گردان است،‌به‌هلاڪت‌ونابودے‌‌‌می‌رسد🗝 ➖➖➖📗🍋➖➖➖ 🐝•°‌ •↶ 📬💌↓تاثیرعجیب‌دعادرحق‌دیگران 🖌•°امام‌صادق‌علیه‌السلام•↶ اگرشخصی‌درپشت‌سربرادرمؤمنش‌ براے‌‌‌‌اودعاکند🤲🏻ازعرش‌ندامی‌شود☁️برای‌توصدهزاربرابرمثل‌اواست.✨ این‌درحالی‌است‌که‌اگربرای‌خودش‌دعا می‌ڪردفقط‌به‌اندازه‌همان‌یک‌دعایش‌ به‌اوداده‌می‌شد.✨ پس‌دعای‌تضمین‌شده‌اے‌‌ڪہ‌صدهزار برابرآن‌داده‌مے‌‌‌شودبہتراست‌ازدعایے‌‌ (دعای‌شخص‌دعاکننده‌برای‌خود🤲🏻) که‌معلوم‌نیست‌،مستجاب‌بشودیانشود ➖➖➖📗🍋➖➖➖ 🐝•°‌ •↶ 📬💌↓خداوندمتعال‌مے‌‌‌فرماید•↶ ڪسانی‌ڪہ‌مرایادمے‌‌ڪنند،میہمان من‌هستند..💕.. ڪسانی‌ڪہ‌مرااطلاعت‌می‌ڪنند،در نعمت‌من‌هستند.. ڪسانی‌ڪہ‌مراشُڪرمی‌ڪنند، درفزونی‌نعمت‌هایم‌هستند..🕊.. واهل‌معصیتم‌‌راازرحمتم‌مأیوس‌نمے‌‌‌کنم اگرتوبه‌ڪنند،دوست‌آنہاهستم.. اگرمریض‌شوند،طبیب‌آنہاهستم..✨.. گناهڪاران‌‌راباسختی‌ها‌ومصیبت‌ها مداوامی‌ڪنم‌وتاآنہاراازگناهان‌وعیب‌ها پاڪ‌کنم..🍃.. 📚📌||| ترجمه‌ارشادالقلوب‌،صفحه‌٢٢٧||| ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹روز‌دیگرمیشودیکسال🖤😞 📽کلیپ‌روزشمارشهادت‌حاج‌قاسم ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"مســـــتندغیـــــررســـــمی" پنجشنبه۴دی‌ماه ساعت۸شب ازشبکه۳سیما مستندی‌پخش‌میشوددرمحضر مقام‌معظم‌رهبری‌حفظه‌الله‌که‌جواب‌خیلی‌از شبهات‌و سوالات‌جامعه‌داده‌خواهدشد. تکرار: √ جمعه۵دی‌ساعت۲۱شبکه‌افق √ شنبه۶دی‌ساعت۲۰شبکه‌مستند ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتایے‌کہ‌دلتنگ‌میشین... باخودتون‌بگین -آخہ‌دلتنگیای‌ماکجا دلتنگےعلےبعد‌فاطمہ‌ش‌کجا💔(: کلمینےزهراجان... کلمینےخانمم... @Porofail_me
4_5981058369920698442.MP3
16.7M
🔻حاج‌آقا 🔹اسرار نماز - جلسه اول ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متعجب‌نشو‌از‌مڹ‌ڪہ‌چرا گیر ٺوام شڪر‌چایی‌ٺو‌حڪم‌نمڪ‌ را دارد ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلے اللہ علیڪ🖐🏻 یہ‌سلام‌ڪہ‌میدم‌روبہ‌حرم💛 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
『🖤͜͡🌿』 •°تا‌چشم‌بهم‌زدیم رسیده هنوز لباس‌مشکیم بوی‌محرم میده‌... منم‌در‌غم‌‌مادر‌عزادارم✋🏻💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... عبدالله خم شد و خواست خرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم:" دست نزن! بذار الان جارو میارم!" به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت:" خودم جارو میزنم." و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پا هایی که از غم و ضعف روزه داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم:" حالا کِی قراره عملش کنن؟" جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد:" فردا." آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می آمد، پرسیدم:" امروز مامانو دیدی؟" سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خرده شیشه ها روشن کرد. همان طور که نگاهم به خُرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم:" دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟..." و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شب های من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت بارش مقابل چشمانمان جان می گرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظه ای خونابه اش بند نمی آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگی اش، همچون همیشه می خندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید:" گریه کردی؟" و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید:" از مامان خبری شده؟" سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم:" می خوان فردا باز عملش کنن." و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... نفس عمیقی کشید و با لب هایی که دیگر نمی خندید، پاسخ نگاه پر از ناامیدی ام را با امیدواری داد:" خدا بزرگه!" و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شب های گذشته، ابتدا نماز مغرب را می خواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه می رفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را می کشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد:" امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی قدم وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم..." و بی آن که منتظر پاسخ من بماند، به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماه های اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ می کرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطب های تعارفی اش نداشت و با گفتن "ممنونم!" یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سر صحبت را باز کرد:" الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟" خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی می درخشید، پاسخ داد:" امشب شب تولد امام حسن (ع)"! و در برابر نگاه بی روحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (ع) موج می زد، ادامه داد:" امام حسن (ع) به کریم اهل بیت معروفه یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (ع) بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار می شیم، امام حسن (ع) رو صدا می زنیم." منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه می زد، پرسیدم:" یعنی تو می گی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (ع) میده؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد:" نه الهه جان! منظور من این نیس!" سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد:" به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (ع) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!" نگاهم را به گل های صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم:" بله! منم برای امام حسن (ع) احترام زیادی قائل هستم..." که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد:" الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو می بینه و صداتو می شنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد می تونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!" برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطه ای ناپیدا نشسته بود تا این که از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش می درخشید، ادامه داد:" الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن (ع) نمی ذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!" در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آن ها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت می کرد و از من می خواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد:" الهه جان! خیلی ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلی ها همینجوری تو حرم امام رضا (ع) شفا گرفتن! باور کن خیلی ها همینجوری تو هیئت ها حاجت گرفتن!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌻⛅️• "و اۍ‌ڪاش‌یڪے‌ازاین‌صبـح‌هـا؛ صدای‌تـو رانفس‌بڪشیم... قلبـمان‌تابِ‌تحمـل‌این‌حجم‌ازنبـودن‌را ندارد:)💗" 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me