#یکخطروضه💔'
•°زهراجان(':
همسایههابهمجلسِختمت،نیامدند!!
منبودموهمیندوسهتابچههایتو🕊💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بارفتنت
خیبرشِکن
ازپاافتاد(":💔🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
دستوپاگمکردهزینب،آبآوردهحسین
بازباکابوسِکوچهمجتبیبیدارشده!..💔🍂
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
کنارم نشست و مثل این که دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد:" الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!" و چقدر دلم می خواست نه درد دل، که تمام رنج هایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمی داد که پیش نگاه عاشقش حتی از درد های بدنم شکایت کنم چه رسد به این که از زخم های عمیق قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لب هایم از بغضی که در سینه ام سنگینی می کرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش می دیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد:" الهه جان! نمی خوای با من حرف بزنی؟" گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بی قراری ناله زدم:" دلم برای مامانم خیلی تنگ شده..." که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه ناله های بی مادری ام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش می کرد، عاشقانه دلداری ام می داد و باز هم حریف بی قراری های قلبم نمی شد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا می خواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بی تابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، درد هایم التیام یابد، هر چند زخم تازه ای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدم های زنی که می خواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفته تر می شد که صدای پدر تنم را لرزاند:" الهه! کجایی الهه؟" شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید:" پس کجایی الهه؟" با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنان که با یک دست سرم را فشار می دادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. می شنیدم که مجید با صدای بلند "تکبیر" می گفت و لابد می خواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریاد های پدر فرصتی برای ماندن نمی گذاشت. نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله ها را یکی یکی طی می کردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد:" پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی می فهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد:" بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!" و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنان که دستم را می کشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمی شد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت ساله ام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا می توانست در برابر پدر پیرم طنازی می کرد. نمی دانم لحظاتِ وحشتناک بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمی فهمیدم با چه عذابی خودم را از پله ها بالا می کشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید و بدن بی حسم را میان دستانش گرفت.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریاد های گنگ مجید که مضطرّ صدایم می کرد، چیزی نمی شنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه می کردم. پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشت زده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بی حس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب می کرد. گردنم را که از بی حرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم، سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را تشدید می کرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید:" بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنان که با عجله به سراغ بیمار تخت کناری می رفت، خبر داد:" شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد." و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آن طرف تر کودکی مدام گریه می کرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش می نالید و من کلافه از این همه صدا، دلم می خواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همان طور که با مهربانی نگاهم می کرد، با لبخندی شیرین پرسید:" حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم:" چی شد یه دفعه؟" روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد:" دکتر می گفت فشارت افتاده." چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم:" ولی هنوز سرم خیلی درد می کنه." با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد:" به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
ڪبوتࢪهمکھباشۍ
گاهۍدودشهࢪ،بالوپࢪتࢪاسیاهمیکند
بھیکهواۍپاکنیازداࢪۍ
چیزۍشبیھهواۍحــࢪم...♥️✨
#سلآمآقاےدلـم✋🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بمیرمبراےدلخاندانپیامبر
دلهمگیشونخونہ،شکسته💔
دلعلےوحَسَنینودلزینبینخونہ😭✋🏼
دلامامزمانمخونہ
آقا سلام؛
جای تمام سلام هایِ
بی جواب تو بعداز فاطمه :)
#یاحیدر . .💔
یڪوقتےڪسۍدر
خیابانداردراهمیرود
یڪهویادخدامیافتد
ومیگوید:
خدایاقربونتبرم♡
این ارزششازاینڪهمن
بنشینمازاولتاآخرمفاتیح
الجنانراباوضووروبہ
قبلہبخوانموچیزینفهمم!
بیشتراست . . .♡
#شیخمرتضۍتهرانۍ🌸🌙
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
دیگࢪآنخندهزیبابهلبمولانیسٺ
همہهستندولیهیچڪسۍ"زهرا"نیسٺ💔♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مآدرِ مهربانِ امام حَسَن 🍃
میشود گوشه چَشمی هم به ما کنی :)
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک می کرد و همچنان می گفت:" خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را برایم خواند:" لهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!"
نمی دانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمی توانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلبِ غمگینم برایش درد دل می کردم:" مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم می خواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!" مردمک چشمانش زیر بار غصه های دلم می لرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم:" مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید:" می خوای از اون خونه بریم؟ می خوای بریم یه جای دیگه..." که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم:" نه! من دلم نمی خواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!" با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:" خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!" نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:" دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد:" دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!: نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفس هایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد:" اگه می دونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمی کردی!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
نگاهی به علامت های کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُر ناز پرسیدم:" برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت:" الهه جان! حالت خیلی بد بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری می کرد نمی تونست رگ رو پیدا کنه. می گفت فشارت خیلی پایینه." سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد:" خیلی منو ترسوندی الهه!" که پرستار همان طور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:" چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟" مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد:" گفتن هنوز آماده نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد:" دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم:" مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمی کنن؟" با نگاه گرمش به چشمان بی قرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد:" الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجه ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه." با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم:" دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم:" مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..." نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد:" مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!" و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم:" لهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه می کردم، باورم شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک می کشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری ام می داد که می توانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با تعجب پرسید:" پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم:" اشتها ندارم!" همانطور که فشار بیماری را می گرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:" با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!: سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد:" داشت خودشو می کشت! هر چی می گفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین می رفت!" سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید:" قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!" و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب می توانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بی قراری های عاشقانه اش را به پای رنج هایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرف های غذا را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید:" الهه جان! سردردت بهتر شده؟" به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم:" بهترم!" با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید:" دوست نداری؟" صورتم را در هم کشیدم و گفتم:" نمی دونم، حالت تهوع دارم، نمی تونم چیزی بخورم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
رفقا
حالدونفرخوبنیست..¡¡
لطفابرایخوبشدنحالشون
نفرییه#صلواتحضرتزهراسلاماللهعلیها
بخونید.
دمتونزهرایی❣
#مآدر دعا کن..
دلِ ما هم مانند پهلوی شما
شکسته.. :)
#دلگویه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
*خیلیقشنگه🌱
لطفابخونید🌹
داداشممنوتوخیابوندید..🙍🏻♂
باجمعدخترابودیموحجابمخیلیجالبنبود👱🏻♀
بایهنگاهتندبهمفهموندبروخونهتابیام..🏘
خیلیترسیدهبودم..گفتمالانمیاد
حسابیتنبیهممیکنه..😰
نزدیکغروبرسیدخونه..🚶🏻♂
وضوگرفتدورکعتنمازخوند🤲🏻
بعدازنمازگفت"بیا اینجا"
حالامنمترسیدهبودم😥
گفت"آبجیبشین"🍃
نشستم
بیمقدمهشروعکردحرفزدنراجعبه
حضرتزهرا(س)♥️
حسابیگریهکرد...منمگریهامگرفت😭
بعدگفت"آبجیمیدونیحضرتزهرا(س)
چراروزایآخرصورتشوازامامعلی(؏)میپوشوند؟
نمیخواستعلیبفهمهخانمشسیلیخوردهودق نکنه...
آخهغیرتاللهِ✨
میدونیبیبیحتیپشتدرهمنزاشتچادراز
سرشبیفته!🍃
میدونیچراامامحسن(؏)زودپیرشد؟؟
بخاطراینکهتوکوچههمراهمادرشبود
ولینتونستکاریبراشبکنه💔
...
آبجیحالااگهمیخوایمنودقمرگنکنی⚰
توخیابونکهراهمیریمواظبروسریوچادرتباش
یدفعهناخودآگاهنرهعقبوموهاتبیفتهبیرون
مننمیتونمفردایقیامتجوابحضرتزهرا(س)
روبدما"😔
سرموپایینانداختموشروعکردمبهگریهکردن..😭
سرمروبوسیدوگفت"آبجیقسَمتمیدمبعدازمن مواظبچادرتباش🦋
ازبرخوردشخیلیتعجبکردم..❗️
احساسشرمندگیمیکردم🥀
گفتم"داداشانشاءاللهسایهتهمیشهبالاسرم هست"..وپیشونیشوبوسیدم...💞
گذشتتاسهروزبعدکهخبرآوردنداداشتتو
عملیاتوالفجربهشهادترسیده🕊🌿
یهمدتبعد،لباساشوکهآوردندیدمجایتیرمونده
روپیشونیبندش...😭
رویسربندیافاطمهالزهرا(س)🌱
حالادیگهسالهاستهروقتتوخیابونیهزن بیحجابمیبینم...اشکمجاریمیشه..🍂
پیشخودممیگمحتماایناداداشندارنکه....💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
🌿`°
بیراهه میرَوَم تو مَرا سَر به راه کن
از دوریاَت همیشه بد آوَردِه اَم حُسین...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلاموعلیکایمسافرراهحسین
السلاموعلیکایفـداییپیرخمین
#پیشنهاد_دانلود
#محفل_شهدا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me