🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
اما ظاهراً مجید هم زیر بار نمی رفت که عبدالله همچنان اصرار می کرد و می خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت های شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می کشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا می خندید، به آشپزخانه آمد و همچنان که چند اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت:" مبارک باشه الهه جان!" و اسکناس ها را کف دستم گذاشت و با خنده ای مهربان ادامه داد:" من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!" سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد:" اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می کرد!" و پیش از آن که شاهد اشک من باشد، مثل این که نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.
نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهی ها را سرخ می کردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور می کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می رسید و به قدری غمگین می خواندند که بی اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست می دادم و سخت تر این که این نوای اندوهبار مرا به عالم شب های امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش می زد. شب هایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه می زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های پاییزی را حمل می کرد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
آقآۍ امآم رضا و خوآهرش
ڪم ڪم دآره بہم حس طرد شدگی دست میده
این همه خواستنتون
این همہ نخواستنم؟؟
داشتیم؟
مگه ما بدا دل نداریم؟
^^
#راهحسینی♥️
خیلۍوقتانشداونۍ
ڪہدلمخواستروببینم
نشداونجابرسمڪہ
پرمیزددلمبہسمتش🕊
خیلۍوقتاشایدآقا
بہزمینخوردمو
گاهۍ....
بہفداۍسرتون
هرچۍڪہشد؛هرچۍڪہمیشه(:"
امااینشباۍدلتنگۍما
واسہحرمها🕌
اینشباۍدورۍازرواقوصحنها💔🌱
بگذریمازآرزوهاۍدیگہ
اماآقا❣
دنیاچندتا#ڪربلا
بہمنبدهڪاره...!؟😔💔"¡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
^^
ممنونکهبهیادمونبودید♥️🌱
ازطرفماواعضایکانالسلامدادنخدمت
بیبیسلاماللهعلیهاوآقا(":
تشکراتویژه🌸🖐🏻
التماسدعا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
پاکت های میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه می خواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشم هایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه های امام حسین (ع) گریه کرده است. دست هایش را شست که با مهربانی صدایش کردم:" مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز خورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد:" بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم:" قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شب های شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آن که شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید:" از دخترم چه خبر؟" به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم:" از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر می خواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی می کرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس می کردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر می خندید، ولی دلش جای دیگری پَر می زد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم:" مجید! دلت می خواست الان یه زن شیعه داشتی و با هم می رفتید هیئت؟" و همچنان که نگاهم به رومیزی شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم:" خُب حتماً پارسال که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری می خوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و ...." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد:" الهه! چطور دلِت میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم می سوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق امام حسین (ع) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد:" اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آن که خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار می کرد و خوب می دانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
بعد از شام در آشپزخانه ظرف می شستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های شام شهادت امام حسین (ع) ،مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بی صدا گریه می کرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب می دانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شب های قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم می برد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم:" مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟" به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد:" الهه جان! من دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه." نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با مهربانی دادم:" مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!"و او برای این که خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بی درنگ جواب داد:" الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!"
سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد:" الهه جان! تو نمی خواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!" ولی خوب می دانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته های عزاداری در خیابان ها سینه می زد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم می خواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام می داد، معتقد نبودم و می دانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر می کند. روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار می دادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم می زد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما می آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید:" شوهرت خونهاس؟" و چون جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و مشکیاش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدی اش را پرسید:" میشه بهش اعتماد کرد؟" و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار ادامه داد:" منظورم اینه که با شیعه ها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟" مات و متحیر مانده بودم که چه می پرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم:" برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟" ابرو های نازک و تیزش را در هم کشید......
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و بلاخره حرف دلش را زد:" می خوام بهت یه چیزی بگم، می خوام بدونم شوهرت فضولی می کنه و به کسی گزارش میده یا نه؟" از این همه محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم:" نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!" و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت:" این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی." و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:" این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر!" حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم:" حالا چرا باید امروز شادی کرد؟" نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد:" برای مبارزه با بدعتی که این رافضی ها گذاشتن! مگه نمی بینی تو کوچه خیابون چی کار می کنن و چجوری الکی گریه زاری می کنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضی ها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرن که خودشون رو به امت اسالمی می چسبونن!" برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضی ها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه های که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرف های بی سر و تهی که به نام اسلام سر هم می کرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت:" حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه." و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام می کشم، از پله ها پایین رفت.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me