ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگرعالمشودانگشتر نـــــاب🌿
توبرانگشــتࢪعـــالمنگــینے💚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#روز_مادر✨
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا ۜ❤️
#مادرتجلےعشقِخدابہبندگانش😌🌱
.↷♡ #ʝσɨŋ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
دوستتدارممادر(":♥️🌱
روزتمبارکامیدزندگیم😍💕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#پروفایلمناسبتی😍
#تولدحضرتزهراسلاماللهعلیها♥️
امشبتمامپسرهاےفاطمہ
عیدےمیدهند✨
اماابالفضل...
بـیشـتـر😍♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#استوری
خورشیدزمینیخدا یا زهرا
ایزینتناممصطفییا زهرا
مدحتوهمین بسکه شدی تا محشر
همتای علی مرتضی یا زهرا
#ولادتحضرتزهرا🎊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#حضرتمادر♡
•
قلمم راست بایست!
واژه ها....
گوش به فرمان قلم!
همگی نظم بگیرید
مودب باشید!
صاحب شعر عزیزی ست به نام "مادر"
♥️•♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و من فقط نگاهش می کردم و در دلم تنها خدا را می خواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش می کردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را می لرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمی دانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:" لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا می خواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش می خواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد:" خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!"
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:" قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه می خوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه می کنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزدلم!" و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه می زدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال این که مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همان طور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم می خواست:" آقا مجیده! می خوای جواب نده، آخه از صدات می فهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم:" اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور میفته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آن که جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید:" چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر غمخوار همه غم هایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد:" الهه! چی شده؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و حالا که دلش پیش دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم:" چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار نمی گرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم مطمئن شود و دست آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد:" آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
☆ ☆ ☆
پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست می کشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی می شد مژدگانی نعمت که نه، برکت تازهای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همان طور که مجید دلش می خواست، دختری پُر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقی می کرد و چقدر قربان صدقه اش می رفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور می کردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه. باران می بارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از رطوبت باران همچنان از شادی می درخشید. هر چه اصرار می کردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمی کرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که می ترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکت ها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده می شدند و ما همچنان به تفرج ساحلیمان ادامه می دادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو می شد، نمی توانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه های درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه می زد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و احساس می کردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر وصدایی به راه انداخته اند. مجید همان طور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم می شد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده برگردیم." و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم:" نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف کمردردم نمی شدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمی توانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:" کمرت درد میکنه الهه جان؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه می کردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که می خواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم خُب می گفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد:" این سریع ترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و همچنانکه کمکم می کرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد:" می خواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خاکِ خیس روی نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم:" شلوارت کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد:" فدای سرت الهه جان! میرم خونه می شورم."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
.
|حضرتزهراسلاماللهعلیهافرمود|
همیشهدرخدمت«مادر»وپایبنداوبـاش
چونبهشتزیرپایمادراناست
ونتیجهآننعمتهـآیبهشتیخواهدبود♥️🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
مادراولین،زیباترین،واقعۍترین🧕🏻💜...
وپابرجاترینعشقۍاست🫀...
ڪهانسانهاتجربهمیۍڪنند:)⚜
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مداحی آنلاین - بی تو زندگی برام عادت میشه - بنی فاطمه.mp3
5.35M
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهراسلاماللهعلیها😍
#روز_مادر
بی تو زندگی برام عادت میشه"🙃
تا همیشه دیدنت حسرت میشه"❣
#آسیدمجیدبنیفاطمه🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
1_810227969.mp3
6.37M
#میلادحضرتفاطمهزهراسلاماللهعلیها❣
ایندنیابهوجودتکردهمباهات
سرمیزارمزیرپاهاتمادرسادات♥️
#محمدرضا_طاهری🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
رسولی-ولادت-حضرت-زهرا-سرود9703.mp3
12.16M
#میلادحضرتفاطمهزهراسلاماللهعلیها♥️
امشبشبدریاتوقلبمنغوغا🌼
#مهدی_رسولی🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یادتوننرهدستمادراتونروببوسین(:
#تاهستنقدرشونوبدونید😌🌱
#عیدتونبسیمبارک..🖇♥️'¡
مادرامشبکربلارزقمونمیکنی!؟
مادردلمونبسیزیادتنگشده(":
مادرنگاهکرمتوازموننگیرباشع!؟
مادر......
•🕌🌤•
هرصبحچهارشنبهمقیمتومیشوم
اززائرانصبحنسیمتومیـشوم
برپشتبامگنبدزردوطلاییات
مثلڪبوترانحریمتومیشومـ..🕊♥️
#اݪسلامعلیڪیاعلیبنموسےالرضا🌱
#چهارشنبههایرضوے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🕌🌤• هرصبحچهارشنبهمقیمتومیشوم اززائرانصبحنسیمتومیـشوم برپشتبامگنبدزردوطلاییات مثل
.
.
🌸☘
"ازهمہبریدهام..
آسانمیگویم
توفقطبرایمماندهای
امامرضاجانم:)💗"
#امامرضاۍدلم♥️🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
زهرا اگر نبود
جهان و جنان چه بود
عرض و سما و مهر و مه و اخترۍ نداشت
امضا نداشت
حڪم رسالت بدون او
پیغمبرۍ به دهـر چنین دخترۍ نداشت . .
•میلادحضرتفاطمه
و روزمادرمبـارڪـ🌱♥️•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری #مناسبتے
#حضرت_زهرا
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
میلاد با سعادت
حضرتفاطمہزهرا(س)🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#حضرت_زهرا
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
میلاد با سعادت
حضرتفاطمہزهرا(س)🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me