~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#استوری
خورشیدزمینیخدا یا زهرا
ایزینتناممصطفییا زهرا
مدحتوهمین بسکه شدی تا محشر
همتای علی مرتضی یا زهرا
#ولادتحضرتزهرا🎊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#حضرتمادر♡
•
قلمم راست بایست!
واژه ها....
گوش به فرمان قلم!
همگی نظم بگیرید
مودب باشید!
صاحب شعر عزیزی ست به نام "مادر"
♥️•♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و من فقط نگاهش می کردم و در دلم تنها خدا را می خواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش می کردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را می لرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمی دانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:" لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا می خواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش می خواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد:" خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!"
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:" قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه می خوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه می کنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزدلم!" و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه می زدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال این که مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همان طور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم می خواست:" آقا مجیده! می خوای جواب نده، آخه از صدات می فهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم:" اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور میفته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آن که جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید:" چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر غمخوار همه غم هایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد:" الهه! چی شده؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و حالا که دلش پیش دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم:" چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار نمی گرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم مطمئن شود و دست آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد:" آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
☆ ☆ ☆
پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست می کشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی می شد مژدگانی نعمت که نه، برکت تازهای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همان طور که مجید دلش می خواست، دختری پُر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقی می کرد و چقدر قربان صدقه اش می رفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور می کردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه. باران می بارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از رطوبت باران همچنان از شادی می درخشید. هر چه اصرار می کردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمی کرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که می ترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکت ها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده می شدند و ما همچنان به تفرج ساحلیمان ادامه می دادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو می شد، نمی توانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه های درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه می زد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و احساس می کردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر وصدایی به راه انداخته اند. مجید همان طور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم می شد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده برگردیم." و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم:" نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف کمردردم نمی شدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمی توانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:" کمرت درد میکنه الهه جان؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه می کردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که می خواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم خُب می گفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد:" این سریع ترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و همچنانکه کمکم می کرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد:" می خواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خاکِ خیس روی نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم:" شلوارت کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد:" فدای سرت الهه جان! میرم خونه می شورم."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
.
|حضرتزهراسلاماللهعلیهافرمود|
همیشهدرخدمت«مادر»وپایبنداوبـاش
چونبهشتزیرپایمادراناست
ونتیجهآننعمتهـآیبهشتیخواهدبود♥️🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
مادراولین،زیباترین،واقعۍترین🧕🏻💜...
وپابرجاترینعشقۍاست🫀...
ڪهانسانهاتجربهمیۍڪنند:)⚜
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مداحی آنلاین - بی تو زندگی برام عادت میشه - بنی فاطمه.mp3
5.35M
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهراسلاماللهعلیها😍
#روز_مادر
بی تو زندگی برام عادت میشه"🙃
تا همیشه دیدنت حسرت میشه"❣
#آسیدمجیدبنیفاطمه🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
1_810227969.mp3
6.37M
#میلادحضرتفاطمهزهراسلاماللهعلیها❣
ایندنیابهوجودتکردهمباهات
سرمیزارمزیرپاهاتمادرسادات♥️
#محمدرضا_طاهری🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
رسولی-ولادت-حضرت-زهرا-سرود9703.mp3
12.16M
#میلادحضرتفاطمهزهراسلاماللهعلیها♥️
امشبشبدریاتوقلبمنغوغا🌼
#مهدی_رسولی🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یادتوننرهدستمادراتونروببوسین(:
#تاهستنقدرشونوبدونید😌🌱
#عیدتونبسیمبارک..🖇♥️'¡
مادرامشبکربلارزقمونمیکنی!؟
مادردلمونبسیزیادتنگشده(":
مادرنگاهکرمتوازموننگیرباشع!؟
مادر......
•🕌🌤•
هرصبحچهارشنبهمقیمتومیشوم
اززائرانصبحنسیمتومیـشوم
برپشتبامگنبدزردوطلاییات
مثلڪبوترانحریمتومیشومـ..🕊♥️
#اݪسلامعلیڪیاعلیبنموسےالرضا🌱
#چهارشنبههایرضوے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🕌🌤• هرصبحچهارشنبهمقیمتومیشوم اززائرانصبحنسیمتومیـشوم برپشتبامگنبدزردوطلاییات مثل
.
.
🌸☘
"ازهمہبریدهام..
آسانمیگویم
توفقطبرایمماندهای
امامرضاجانم:)💗"
#امامرضاۍدلم♥️🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
زهرا اگر نبود
جهان و جنان چه بود
عرض و سما و مهر و مه و اخترۍ نداشت
امضا نداشت
حڪم رسالت بدون او
پیغمبرۍ به دهـر چنین دخترۍ نداشت . .
•میلادحضرتفاطمه
و روزمادرمبـارڪـ🌱♥️•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری #مناسبتے
#حضرت_زهرا
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
میلاد با سعادت
حضرتفاطمہزهرا(س)🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#حضرت_زهرا
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
میلاد با سعادت
حضرتفاطمہزهرا(س)🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری #مناسبتے
#حضرت_زهرا
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
میلاد با سعادت
حضرتفاطمہزهرا(س)🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#حضرت_زهرا
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
میلاد با سعادت
حضرتفاطمہزهرا(س)🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعاۍمادرانہ♥️🌱
وحیات..
انعکاسنامتوست؛مادر..
درروحنیمہجانِعالَم..:)♥️🖇
•«أناسائلُالَّذیأَعطَیتَــ»•
#یازهرامادر🖐🏻
#میلادحضرتزهراسلاماللہعلیھا😍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجانم♥️
آقاجانخیلۍدلتنگتمخودتمیدونۍڪہ
هرروززنگمیزنندارنمیانپیشتولیمن
نمیتونمبیام(":
قسمتمنمیشہنمیدونمیالایقدیدارنیستم💔
آقاجانروزولادتمادرتونه😌🌱
میشہبہخاطرمادرتونروزیمونڪنید!؟
آقاجانمجانِجوادتبطلبڪہخیلۍ
دلتنگتم☹️
دوستتدارم♥️
میلادمادرتونمبارڪمونباشہ😍
سایہۍروۍسرمۍ❣
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
|💚🌸
.
حضرتصادقچهزیباعشقراتفسیرکرد
گفت:برساداتنه،برشیعیانهممادرے(:
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
♡تولدتمبارڪبھانہخلقت…♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
↯■○□●↓
جادارهروزمادرروبهمادراییکه
سیوخوردهایسالِمنتظریهخبراز
مسافرشونهستنتبریکبگیم..
هیچقهرمانیبزرگتراز#مادر نیست
مخصوصاً
اگر#مادرشهید"باشه ..🤍
+روزتمبارک#مادرِشهید♥️'¡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
بعد مثل این که موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و با لحنی پُر شور پرسید:" الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم:" نمی دونم، آخه
راستش من همش اسم های پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف صادقانه ام، از تهِ دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد:" عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد:" همه زحمت این بچه رو تو داری می کشی، پس هر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریایی اش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور می کردم، گفتم:" مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم:" اگه الان مامانم زنده بود، نمی دونی چی کار می کرد! چقدر ذوق می کرد! مجید خیلی دلم می خواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه نفس های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک های گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان نگاهم می کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی بارد و شاید هم می خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم:" مجید! داری گریه می کنی؟" و فهمید دیگر نمی تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین تر پوشیده شد و همان طور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد:" الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب می فهمم، خیلی خوب..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و مثل این که نتواند حجم حسرت مانده در حنجره اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:" از بچگی هر شبی که خوابم نمی برد، دلم می خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می خواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و می خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر می زد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمی شدن. الانم درست مثل تو، دلم می خواد مامان بابام زنده بودن و بچه مون رو می دیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب می فهمم چی میگی و دلت چقدر می سوزه!" و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد:" بگذریم، حوریه رو عشقه!" ولی من نمی توانستم از پیله پُر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم:" مجید! فکر می کنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟" هاله غم روی صورتش پُر رنگ تر شد و در عوض لب هایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت.
سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:" نمی دونم الهه جان! ولی احساس می کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!" ولی من دلم نمی خواست در انتخاب نام دخترمان این همه خودخواه باشم که جواب مهربانی اش را با مهربانی دادم:" مجید جان! خُب تو هم حق داری نظر بدی!" از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد:" الهه! من عاشقتم، می فهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی این که حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!" سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد:" الهه جان! من هر کاری می کنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با خودته عزیزم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و همچنان که با کف دست راستم شن و ماسه خیس چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم:" ممنونم مجید!" و مثل این که از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی ریایم را داد:" قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می کنم!" و از جایش بلند شد و همان طور که با هر دو دست، شلوارش را می تکاند، به رویم خندید و گفت:" حیف این دست های قشنگ نیس؟!!!" سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه ام پاسخ دادم:" کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!" که از شیطنت عاشقانه ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست.
شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز می گشتیم و او همچنان برای من حرف می زد و من باز از شنیدن صدایش لذت می بردم که هر چه می شنیدم از شنیدنش خسته نمی شدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه می کرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش می رفتند. چقدر دلم می خواست برای نماز جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را می کردم که در این چند ماه زندگی مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از این که حرفی بزنم، اِبا می کردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید:" الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آن که من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانی سفید رنگ آن سوی خیابان را نشانه رفت و ادامه داد:" یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی آبروریزی نیس؟" و من که باورم نمی شد می خواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم:" مجید این مسجد سُنی هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی می کرد و شن و ماسه ها را میتکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسید:" یعنی من رو راه نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم:" چرا، فقط تعجب کردم!" و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم :" آخه اینجا مُهر نداره!" به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت:" مُهر همرامه الهه جان!" و هر چه به مسجد نزدیکتر می شدیم، ذهن من بیشتر مشوش می شد که گفتم:" اینجا الان فقط نماز مغرب می خونن. نماز عشاء رو بعداً می خونن."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
- ڪـــــسی ڪھ نمیتواند گـــــناهی از گناهان
گذشـــــتـہ اش را جبـــران نمایــد، زیـاد
صلواٺـــــ بفرستـد؛ زیـرا ڪـــــه صلواٺـــــ،
گـــــناهـان را نابــود میڪـــــند
#عـــــيون،ج۱،ص۲۹۴📚
#امامرضـــــا'ع'🎙
#حـــــدیث📝
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨 پیام مادر شهیدی که آیت الله خامنه ای به #امام رساندند ...
🔰 به امام بگویید #فدای_سرتان....