🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و همچنان که با کف دست راستم شن و ماسه خیس چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم:" ممنونم مجید!" و مثل این که از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی ریایم را داد:" قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می کنم!" و از جایش بلند شد و همان طور که با هر دو دست، شلوارش را می تکاند، به رویم خندید و گفت:" حیف این دست های قشنگ نیس؟!!!" سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه ام پاسخ دادم:" کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!" که از شیطنت عاشقانه ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست.
شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز می گشتیم و او همچنان برای من حرف می زد و من باز از شنیدن صدایش لذت می بردم که هر چه می شنیدم از شنیدنش خسته نمی شدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه می کرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش می رفتند. چقدر دلم می خواست برای نماز جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را می کردم که در این چند ماه زندگی مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از این که حرفی بزنم، اِبا می کردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید:" الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آن که من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانی سفید رنگ آن سوی خیابان را نشانه رفت و ادامه داد:" یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی آبروریزی نیس؟" و من که باورم نمی شد می خواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم:" مجید این مسجد سُنی هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی می کرد و شن و ماسه ها را میتکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسید:" یعنی من رو راه نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم:" چرا، فقط تعجب کردم!" و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم :" آخه اینجا مُهر نداره!" به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت:" مُهر همرامه الهه جان!" و هر چه به مسجد نزدیکتر می شدیم، ذهن من بیشتر مشوش می شد که گفتم:" اینجا الان فقط نماز مغرب می خونن. نماز عشاء رو بعداً می خونن."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
- ڪـــــسی ڪھ نمیتواند گـــــناهی از گناهان
گذشـــــتـہ اش را جبـــران نمایــد، زیـاد
صلواٺـــــ بفرستـد؛ زیـرا ڪـــــه صلواٺـــــ،
گـــــناهـان را نابــود میڪـــــند
#عـــــيون،ج۱،ص۲۹۴📚
#امامرضـــــا'ع'🎙
#حـــــدیث📝
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨 پیام مادر شهیدی که آیت الله خامنه ای به #امام رساندند ...
🔰 به امام بگویید #فدای_سرتان....
شب جمعه اگرم نیست میسر حرمش
سر بامی روم و دادکشم از کرمش
دست برسینه گذارم وسلامی دهمش
میکنم یادغم ومحنت ورنج والمش
گویم ارباب تودرسینه ماجاداری
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✋❤️
شب جمعه مخصوص زیارت #امام_ حسین_علیه_السلام🌹
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دینشگفتانگیزاست..😎
#سخنی_درست..👌🏻..
..🦋..
از امروزباطرحسوالاتِ
#جذاابِ_مذهبی 🥰
جمعه همراهِشماییم...😉😍
👏🏻... پاسخهاییشگفتانگیز ...👌🏻
از دنیایِجذابِاسلام✌️🏻🤗
🙌🏻 #بحث_1
🌈 #سوال ↓🤩
....☘ چرا شناخت خدا واجب است؟!🤔
#جواب🌱 زیرا...↓...
قرآنواحادیثوعقلما👌🏻
عبادتوپرستشوشکرخدارو
واجب میدونه ..🙌🏻
و این امورجزبا دستیابیبهمعرفتو شناختحقیقیپروردگار ممکن نیس!🙁
🚦..شناختخداموجبِ←عملدرست به دستوراتخدا وترکگناهمیشه..
🎆..چونگناهحرمتشکنینسبتبه دستوراتخداسوانسانیکازمحبتو بزرگیوفضیلتحقیقیپروردگارشآگاهه هیجوقتدستبهحرمتشکنیِچنینعزیزِ بزرگواری نمیزنه!!🥺
✍🏻...مفاتیحالجنان،دعایافتتحاح
شیخعباسقمی،،👆🏻
..🦋..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
حـــســــیــڹ یااباعبداللہ💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد:" الهه جان! من الان نُه ماهه که دارم با یه دختر سُنی زندگی می کنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فُرادی می خونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم." به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا می شدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد:" مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!" و با دل هایی که بعد از این همه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بی قراری می کردند، از هم جدا شدیم و من یک سر به وضوخانه رفتم. همان طور که وضو می گرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهرسجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری ام را محکم دور سرم پیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل می کردم و خوب می دانستم در پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاری اش کند تا به حرمت همه محاسن اخلاقی اش، مکارم اعتقادیاش نیز کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه زودتر او هم به عنوان یک مسلمان سُنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرف تر ایستاده، از منتهای جانم آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت:" قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمی توانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و می خواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم:" مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟" شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد:" خُب سرِ راهمون بود."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
ولی خوب منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد:" البته چند متر بالا تر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم می خواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!« و من بی درنگ جواب دادم:" خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:" نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش می توانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را می خواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد:" هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا." و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت می داد تا هر چه دلم بهانه اش را می گیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز و گلایه پرسیدم:" خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز می خواهم قوّتِ قفل قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همان طور که کنارم قدم می زد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت تا صحبتم را به مقصدی که می خواهم برسانم:" یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..." و می دانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمی گیرم که نگاهش را از زمین جدا نمی کرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان می داد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم:" یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه نماز بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش خاطری که می خواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید:" مگه من چجوری نماز می خونم الهه؟" و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید:" مگه من برای خدای دیگه ای نماز می خونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده می کنم؟"
نتوانستم این همه دل شکستگی اش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم:" نه مجید جان، منظورم این نبود!" و نمی خواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرم تر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم:" مجید جان! من می دونم که شما هم برای خدا نماز می خونید، ولی خب یه چیزایی سنت پیامبر (ص) هست که باید رعایت بشه. مثلاً این که موقع قرائت حمد سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی آمین بگی، یا این که هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا همون سجاده هم میشه سجده کرد، یا مثلاً بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی." و بعد لبخندی زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم:" اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر (ص) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر دوست داره!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
از چشمانش به خوبی می خواندم که نمی خواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثه های فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمی آورد که با آرامش به حرف هایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد:" الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (ص) بوده، ولی فقه ای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دست هامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (ص) آمین نمی گفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی شبیه مُهر می ذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر (ص) می خوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر می گیم، از مستحبات نمازه."
از این که اینچنین بی باکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر سؤال می برد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم:" یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد:" نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای سُنی رو قبول داری، منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم اختالف نظر داریم. همین!" و من که نمی خواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم:" خُب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند می دانستم حق با علمای اهل تسنن است اما می خواستم بحث را با همین موضع بی طرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند می توانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسطِ پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم:" باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!"
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد:" الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمی توانم سرِ پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید:" الهه! حالت خوبه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
[🍂]
.
.
صدا رفټ
تصویر رفټ
یادٺ...؟!
یادٺ اما نمےرود..:)🌙
هـر ثانیه..!
دلتنگتر از دیروزیم|🖤|
.
#حاج_قاسم'''♥️^
#پروفایل
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
شباۍجمعہ؛
دیگہفقطبوۍڪربلانمیدھ...
بوۍفرودگاھِبغدادممیدھ(":💔🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_سردار
خسته ام حاجی ؛
گرفته است هوایِ زمین
دستم را بگیر و مرا هم ببر
بــا خودت ؛ تا آســمان . . .
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✨یابنالحسن اگر چه نهانی ز چشم من
در عالمِ خیال هویدا کنم تو را...
✨هر صبح #جمعه ندبهکنان در دعای صبح
از کردگارِ خویش تمنا کنم تو را...
#اللهمعجللولیکالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
❣#سلام_امام_زمانم ❣ ✨یابنالحسن اگر چه نهانی ز چشم من در عالمِ خیال هویدا کنم تو را... ✨هر صبح #جم
•♥️🍃•
•°ما شیعه ایم و شیعه ی مولا شدن خوش است
در بین نوکران مھدی جاشدن خوش است 🙃🕊
" سلامٌعلۍآلِیاسین "🌱
#اللھمعجللولیڪالفرج 🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
『🌸🍃'!』
تَـرسمتوبیـٰایۍومـنآنروزنباشم
اِےڪاشکہمَنخـاكسرِکویِتـوباشم . .'!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج…!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و من همان طور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب پاسخ دادم:" خوبم!" با همه علاقه ای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج می رفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت:" همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آن طرف تر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم:" مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغ های زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم:" خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد:" اگه می تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم:" نه، می تونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشه ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف میرفت و نمی توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می دید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و می بوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخ های دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه می گرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم.
☆ ☆ ☆
عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب
و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می کرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همان طور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر می کردم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفت های شبی که برایش تعیین می شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت ها، امشب را تنهایی سَر می کردم که بیش از این که به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ می شد و بیشتر هوای مهربانی هایش را می کردم. هر چند این روزها دخترم ازخواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس می کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی ام می شد.
ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی می شد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عده ای نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم.
تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آن که بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. روی کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیک تر می شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می کشید که کسی محکم به درِ چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل این که بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم بع صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آن طرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر می زد. از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی صدا نفس می کشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد:" کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل این که مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود:" آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین می رفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:" برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بی پدر برگرده ببینیم می خواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد:" می خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات می رقصه! فقط باید تا می تونی خَرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با هر اهانتی که به پدرم می کردند، خنجری در سینه ام فرو می رفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان می پرسید:" من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد:" نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه های عبدالرحمن همه شون بی بخارن! حالا این کتاب هایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید می دونم از اینا آبی گرم شه!"
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت:" آب از این گرم تر می خوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف می ریزه تو جیب ما! دیگه چی می خوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سرِ خانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه جاسوس این خانه شده و هنوز نمی دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می کشند که یکی میان خنده گفت:" ولی حیف شد! نوریه میگه این دخترِ عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش می کردم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
[🌙]
#اباعبدالله💛🍃
{دادههمیشہلطفتومنراخجالتے
آقایڪربلاچہقدربامحبتے}
{ماندمچرانگاهتوافتادسوےمن؟!
منهیچِهیچِهیچموتوبےنهایتی😍✋🏼}
#السلامعلیڪیااباعبدالله♥️
#صباحڪمحسینۍ🌤
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
[🌙] #اباعبدالله💛🍃 {دادههمیشہلطفتومنراخجالتے آقایڪربلاچہقدربامحبتے} {ماندمچرانگاهتوافتادسو
[🌙]
#صبحمراباسلامبہتواربابمشروعݦےڪنم🙂✋🏼
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#ڪربلانصیبتۅنـ♥️🍃
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#دینشگفتانگیزاست..😎 #سخنی_درست..👌🏻.. ..🦋.. از امروزباطرحسوالاتِ #جذاابِ_مذهبی 🥰 جمعه همراه
..
#سخنی_درست..👌🏻🥰
#بحث_دوم..😍
#سوال..°↓
.🌙. چرا با اینکهخداعادله؛بینمخلوقاتشفرقگذاشتهواونارو یکسانخلقنکرده،و وضعیتِزندگیِمخلوقاتش {انسان} باهم متفاوته؟!
تبعیضیاعدل؟؟😐!
#جواب ••↓
..💌.. خدا میگه: برایاینکههرکسیروبهاندازهاستعدادو توانش،تکلیفو وظیفهبدم؛وبهاندازهانجامتکالیفشونپاداشبدم..
📩... دستهایازمردمسالموتوانا؛بهافرادمریضبنگرندوسلامتیشانراشکر وآنراقدربدانند؛وافرادمریضمرابخوانندبرایسلامتو عافیاوصبرکنندتاپاداشصبروبیماریخودررابگیرند..
🎀.. و توانگر وفقیرنیز؛همچنین^↑
📍..مومنبهکافرنگاهکندوسپاسِنعمتِ ایمانوهدایتِخودرا بجاآورد..
➰.. ازاینجهتمتفاوتندکه:
درهمهموارد ودرهمهوضعیت{درخوشیوسلامتیو گرفتاریوبخششپروردگارشان}آنهارامیآزمایم..👌🏻.
..ونتیجهیمطلوبِنمراتآنها^^↓
پاداشیاستعظیم؛ازسویپروردگارشان..🥰
⚖..بایدگفت..ایناختلافاتدرجهان؛
امریلازموطبیعیاست...
وایناختلافاتتحتقوانینعلیتو معلولیتاستکهبرجهانحاکمهست!
🔺.. وفرضتساویخلقت؛مساویاستبانابودیخلقت..
چوناگرهمهزنیامردباشند؛توالدوتناسلامکانپذیرنیست..
وموجوداتوگیاهانیکنوعبودند؛ تنوعیدرکارنبودوجهانجذابیتینداشت..!
📱.. منبع° :
اصولکافی،ج۳،ص۱۵
قواعدالکلامیه،ص۱۸۸
اصولکافی،ج۳،ص۱۵_۱۴
جواب تمامِ سوالاتِ مبتکرانه تان را
با هشتگ #سخنی_درست ..🎈
دنبال کنید..🤞🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
♥️✨••
یهاهݪِدلےمیگفتڪه:
استغفارخیلۍخوبہ..
حتۍاگهبهخیالخودتگناهۍرو
مرتڪبنشدهباشۍ!
استغفارڪن،دلروجݪامیده:)
#همین..!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me