🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و من همان طور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب پاسخ دادم:" خوبم!" با همه علاقه ای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج می رفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت:" همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آن طرف تر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم:" مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغ های زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم:" خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد:" اگه می تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم:" نه، می تونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشه ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف میرفت و نمی توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می دید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و می بوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخ های دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه می گرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم.
☆ ☆ ☆
عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب
و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می کرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همان طور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر می کردم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفت های شبی که برایش تعیین می شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت ها، امشب را تنهایی سَر می کردم که بیش از این که به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ می شد و بیشتر هوای مهربانی هایش را می کردم. هر چند این روزها دخترم ازخواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس می کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی ام می شد.
ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی می شد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عده ای نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم.
تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آن که بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. روی کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیک تر می شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می کشید که کسی محکم به درِ چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل این که بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم بع صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آن طرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر می زد. از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی صدا نفس می کشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد:" کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل این که مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود:" آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین می رفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:" برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بی پدر برگرده ببینیم می خواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد:" می خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات می رقصه! فقط باید تا می تونی خَرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با هر اهانتی که به پدرم می کردند، خنجری در سینه ام فرو می رفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان می پرسید:" من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد:" نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه های عبدالرحمن همه شون بی بخارن! حالا این کتاب هایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید می دونم از اینا آبی گرم شه!"
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت:" آب از این گرم تر می خوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف می ریزه تو جیب ما! دیگه چی می خوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سرِ خانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه جاسوس این خانه شده و هنوز نمی دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می کشند که یکی میان خنده گفت:" ولی حیف شد! نوریه میگه این دخترِ عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش می کردم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
[🌙]
#اباعبدالله💛🍃
{دادههمیشہلطفتومنراخجالتے
آقایڪربلاچہقدربامحبتے}
{ماندمچرانگاهتوافتادسوےمن؟!
منهیچِهیچِهیچموتوبےنهایتی😍✋🏼}
#السلامعلیڪیااباعبدالله♥️
#صباحڪمحسینۍ🌤
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
[🌙] #اباعبدالله💛🍃 {دادههمیشہلطفتومنراخجالتے آقایڪربلاچہقدربامحبتے} {ماندمچرانگاهتوافتادسو
[🌙]
#صبحمراباسلامبہتواربابمشروعݦےڪنم🙂✋🏼
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#ڪربلانصیبتۅنـ♥️🍃
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#دینشگفتانگیزاست..😎 #سخنی_درست..👌🏻.. ..🦋.. از امروزباطرحسوالاتِ #جذاابِ_مذهبی 🥰 جمعه همراه
..
#سخنی_درست..👌🏻🥰
#بحث_دوم..😍
#سوال..°↓
.🌙. چرا با اینکهخداعادله؛بینمخلوقاتشفرقگذاشتهواونارو یکسانخلقنکرده،و وضعیتِزندگیِمخلوقاتش {انسان} باهم متفاوته؟!
تبعیضیاعدل؟؟😐!
#جواب ••↓
..💌.. خدا میگه: برایاینکههرکسیروبهاندازهاستعدادو توانش،تکلیفو وظیفهبدم؛وبهاندازهانجامتکالیفشونپاداشبدم..
📩... دستهایازمردمسالموتوانا؛بهافرادمریضبنگرندوسلامتیشانراشکر وآنراقدربدانند؛وافرادمریضمرابخوانندبرایسلامتو عافیاوصبرکنندتاپاداشصبروبیماریخودررابگیرند..
🎀.. و توانگر وفقیرنیز؛همچنین^↑
📍..مومنبهکافرنگاهکندوسپاسِنعمتِ ایمانوهدایتِخودرا بجاآورد..
➰.. ازاینجهتمتفاوتندکه:
درهمهموارد ودرهمهوضعیت{درخوشیوسلامتیو گرفتاریوبخششپروردگارشان}آنهارامیآزمایم..👌🏻.
..ونتیجهیمطلوبِنمراتآنها^^↓
پاداشیاستعظیم؛ازسویپروردگارشان..🥰
⚖..بایدگفت..ایناختلافاتدرجهان؛
امریلازموطبیعیاست...
وایناختلافاتتحتقوانینعلیتو معلولیتاستکهبرجهانحاکمهست!
🔺.. وفرضتساویخلقت؛مساویاستبانابودیخلقت..
چوناگرهمهزنیامردباشند؛توالدوتناسلامکانپذیرنیست..
وموجوداتوگیاهانیکنوعبودند؛ تنوعیدرکارنبودوجهانجذابیتینداشت..!
📱.. منبع° :
اصولکافی،ج۳،ص۱۵
قواعدالکلامیه،ص۱۸۸
اصولکافی،ج۳،ص۱۵_۱۴
جواب تمامِ سوالاتِ مبتکرانه تان را
با هشتگ #سخنی_درست ..🎈
دنبال کنید..🤞🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
♥️✨••
یهاهݪِدلےمیگفتڪه:
استغفارخیلۍخوبہ..
حتۍاگهبهخیالخودتگناهۍرو
مرتڪبنشدهباشۍ!
استغفارڪن،دلروجݪامیده:)
#همین..!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ツ🖐🏼|
میگفتاگرمیگوییدالگویتانـ
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضےباشندوحجآبــِ
شمافآطمےباشد(:
شھیدابرآهیمهآدۍ'
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#حاج_قاسم
~🕊
مگـہ نمیگـن وقتے بـہ عڪس ڪسے
ڪہ داره مےخنده نگاه بنـدازے،
خـودت هـمخـندهات میگـیره... :')♥️
.
پـس چـرا ایـن اینجـورے نیـست...
چـرا وقتے نـگاه بہ خـندههاش
مـیندازم گـریهام میگیره؟!💔
#دلتنگی😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•🕌🌤•
هرڪہصبحشباسلامےبرحسیـن
آغازشد
حقبگوید↯
خوشبہحاݪشبیمہزهراشد..🌱
#صلےاللهعلیڪیااباعبداݪلهـ♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
╭━══━⊰♥️⊱━══━╮
•
•
#امیردلبرے ..
#غربتحضرتعلیوحضرتزهرا🌱
.
✺🦋✺ آیا میدانستید؟!
یکیاز کسانیکهواقفبهعظمتِوجودیِ
حضرتِعلیاست،عالمِسُنی،ابنابیالحدید
استکهقصیدهایدر مدحِحضرتسروده..
و آن،آنقدر زیبا و رسا بودهکهبر رویِضریحِ
مولا علی ، حک شدهاست ؟
.
✺🌈✺ آیا میدانستید؟!
از کسانیکهدر مدحمولاعلیشعر سروده
پاپ وقت و نوه یِ سندی بن شاهک..
[ شکنجهگرِ یهودیِامامکاظمدر زندان ]
میباشند؟!..
.
✺🔔💭✺ آیا میدانستید؟!
درحالیکهاهلسنتدر صحیح بخاری،
حدیثیاز زبانرسولخدا دارند که :
فاطمه ؛ سیده زنان عالم است . .
ابنتیمیه،لعنتاللهعلیهاز بزرگانوهابیت
مینویسد کهاگر بهخانهعلیحملهکردند،
برایاینبود که،اموالِبیتالمالرا که..
علیدزدیدهبود ، برگردانند!!!
و چنین،سرپوشیبر جنایتوحشیانهیِ..
حمله به خانه دختر پیغمبر مینهند!!
.
#فرجفرزندشانصلوات ؛)♥️🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
#بیسیمچی|📞|•
[ یکمتن،سرشآر از #روضه! ]
+همت همت،مجنون🎙
حاجے صداے منو میشنوید؟!!
همت همت مجنون؟؟📞
- مجنون جان، به گوشم
+حاج همت ،
اوضاعخیلــےخرابه، برادر💔
محاصره تنگ تر شده...
اسیرامون خیلے زیاد شدن اخوی...!
خواهر و برادر ها را دارند ؛
قیچے میڪنند...!!
#اینجاشیاطینمدامشیمیایـےمیزنند...
برادر ، خیلیبه بچه ها تذڪر میدیم
ولے انگار دیگه اثرے نداره...💔
عامل خفه ڪننده دیگه . .
بوے #گیاه نمیده، بوے #گناه میده..🍂
+ همت جان...؟؟!!
حاجےجاناینجا بهخواهرا،همشمیگیم
پَر چادرتون رو حائل ڪنید تا بوےِگناه
مَشامتون رو اذیت نڪنه...
ولے ڪو اخوے،آخهگوش شنوا...؟⛓
حاجے،برادراموناوضاشونخیلےخرابه...
همش میگم برادر ، نگاهت!!!
برادر ، نگاهت...!
حاجے این ترڪش هاے نگاه برادرا..
فقط قلبو میزنه...💘
+ کمک میخوایم حاجی...:)💔
به بچه هاے اونجا بگو
+ کمک برسونید :))🌿
دارے صدا رو... :)✨
همت ،همت ، مجنون....!؟🎙
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
توایݩدنیابہعنوانیہرفیق
روهیچڪسبہجزحسین
حسابنڪن🖤
شباولقبرهمہمیرن،الاحسین :)
#حسینجانم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#بارشنعمتالهی🌧
دربهترینجایزمین😍
عشقینینفسکشیدنتوخاکسرزمینت♥️
#کربلا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#بارشنعمتالهی🌧
دربهترینجایزمین😍
عشقیعنینفسکشیدنتوخاکسرزمینت♥️
#کربلا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
صدای تیراندازی میآید
از پشت صخره سرڪ میکشم
حُسین و بچههایش درگیر شدهاند
میگوید: چقدر بداخلاق شدهای
دیدی که زدیم بیچارشون کردیم..:)
داد میزنم: برای چی درگیر شدی حسین..؟!
با ده نفر؟! قرارمون چی بود؟!
میخندد
مےگوید: مگه نمیدونی
[ كَم مِن فِئَةٍ قَليلَةٍ
غَلَبَت فِئَةً كَثيرَةً بِإِذنِ الله..]
#شهید_حسین_خرازی♥️🕊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•⛅️🕌•
درمدحعلـےعقلفرومیماند
خاڪقدمشبهآبـرومیماند
هرڪسڪهبهحجنرفتازراهنجف
حجشبهنمازبیوضومیماند..
#فقطحیدرامیرالمومنیݩاستـ..♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🕌• درمدحعلـےعقلفرومیماند خاڪقدمشبهآبـرومیماند هرڪسڪهبهحجنرفتازراهنجف حجشبهنم
🌸🍃••
منشیعہاموباتوشرفمیگیرم
بردرگہتوڪاسہبهڪفمیگیرم
آنقدربہلبعلیعلیمیگویم
آخر،بهخداازتونجفمیگیرم
#یڪشنبہهاۍعلوے💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
بیاحلالمڪنکہ..🍂
بہفڪرمنبودۍومننبودمـ...💔🔓
یہذرهنیسٺمعرفٺتووجودم..........😔🚶
یادٺنبـودمـ (:🥀
#اللهمعڄللولیڪالفرڄ💙
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان گوشم را کَر کرد و دیگر نمی فهمیدم چه می گویند که نگاه بی حیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش می زد. تازه می فهمیدم مجید آن شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام نمی شد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. دستم را روی بدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس می کردم، آیت الکرسی می خواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم می گرفت. حالا تمام خاطرات ماه های گذشته مقابل چشمانم رژه می رفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای خوش نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم می دانستند و هنوز نمی دانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و نوریه بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام زندگی ام به دست این اراذل افتاده بود!
ساعتی نشستند و صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسی اش را می کردند تا بلاخره رفتند و شرشان را از خانه کم کردند. نمی دانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمی رسید که می دانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمی کند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام نخلستان ها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمی توانستم بنشینم و تماشاگرِ بر باد رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر می کشیدم، تا صبح از سوز زخم های سینه ام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس می گرفت، فقط گریه می کردم. هرچند نمی توانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه می کردم و می دانستم با این بی تابی ها چه آتشی به دلش می زنم، ولی من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نام سردرد و کمردرد به کامش می ریختم تا سرانجام شب طولانیِ تنهایی ام سحر شد و مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بی خوابی دیشب به خانه بازگشت.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصه های دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال می کرد:" چی شده الهه جان؟ من که دیروز می رفتم حالت خوب بود." در جوابش چه می توانستم بگویم که نمی خواستم خون غیرت را در رگ هایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمی توانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرف هایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور می زد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله می زدم که آنچه نباید می شد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه می رفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتاب هایی که در دستش گرفته بود، می دانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوال پرسی هایش را به سردی می دادم که با تعجب سؤال کرد:" تو دیشب خونه بودی؟!!!" از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد:" من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداش های من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی می کردی! داداشم می گفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!" از بازگویی ماجرای دیشب وحشت کردم که می دانستم صدای نوریه تا اتاق خواب می رود و از واکنش مجید سخت می ترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیمخیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت:" من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر می خوره!" در جواب این همه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرف ها چه فکری می کند که نوریه کتاب هایش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:" این کتاب ها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری می کنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته می دونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۰
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و من که خبر آوردن این کتاب ها را دیشب از میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرف هایی که می زد توجهی نمی کردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را می خواندم تا این ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم می کرد:" ببین ما وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی می چسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضی ها اصلاً مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!" و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد:" تو این کتاب ها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر وسیله ای که می تونیم برای نابودی این رافضی ها تلاش کنیم تا اسالم از شرِ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو می کنه؛ یکی مثل من و تو فقط می تونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضی ها رو به جهنم بفرسته!" و حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون می زد و به نام جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام می کرد و می دانستم همه را مجید می شنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدر نمی توانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا می کردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتاب ها را روی میز شیشه ای به ستم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد:" فقط این کتاب ها با هزینه بیت المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!" و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمی فهمیدم چه می گوید و شاید از رنگ پریده ام فهمید حوصله خطابه هایش را ندارم که بلاخره بساط تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن می شد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me