~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#صوت دعاےهرروز #ماهرجب🌙 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofail_me
#دعایپرفضیلتماهرجب✨
•بِسمِاللّٰهاَلرَمٰنِالرَحیـم•
یَامَنْأَرْجُوهُلِڪُلِّخَیْرٍوَآمَنُسَخَطَهُعِنْدَڪُلِّشَرٍّ
ایآنڪههرخیریراازاوامیددارم، واز خشمشدرهرشرّیایمنیجویم،
یَامَنْیُعْطِیالْڪَثِیرَبِالْقَلِیلِیَامَنْیُعْطِیمَنْ سَأَلَهُ
ایآنڪهدربرابرعبادتاندڪمزدبسیارعطا میڪند،ایآنڪهبههرڪهازاوبخواهدمے بخشد،
یَا مَنْ یُعْطِے مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ
تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً
اىآنڪههرڪهسؤالڪندعطامىڪنى
اىآنڪهبههرڪهسؤالنڪندوتوراهم نشناسدبازازلطفورحمتتعطامىڪنى.
أَعْطِنِیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَخَیْرِالدُّنْیَاوَ جَمِیعَخَیْرِاﻵْخِرَه
وَاصْرِفْعَنِّیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَشَرِّالدُّنْیَا وَ شَرِّاﻵْخِرَهِ
بادرخواستمازتوهمهخیردنیاوخیرآخرترابهمنعنایتڪن،
وبادرخواستمازتوهمهشردنیاوشرآخرت
رابازگردان،
فَإِنَّهُغَیْرُمَنْقُوصٍمَاأَعْطَیْتَوَزِدْنِیمِنْ
فَضْلِڪَ یَاڪَرِیمُ
زیراآنچهراتوعطاڪردیڪاستیندارد،
وازاحسانتبرمنبیفزایایڪریم.
یَاذَا الْجَلاَلِ وَالْإِڪْرَامِیَاذَاالنَّعْمَاءِوَالْجُودِ
یَاذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِحَرِّمْ شَیْبَتِے عَلَى النَّار
اۍصاحبجلالوبزرگوارى،اۍصاحب
نعمتهاوجود،اىصاحبعطاوڪرم،به ڪرمتمحاسنمرابرآتشدوزخحرامگردان.)
#التمآسدعآ📿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••♥️••
ماتِشنِهِیعِشقیموشنیدیمکِهگُفتَند...
رَفععَطَشعِشق
فَقَطنامِحُسَیناَست🙂🖐🏼
#نحنمجانینالحسین🍃
#کلعمرکمالحسینی✌️🏼
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
••♥️•• ماتِشنِهِیعِشقیموشنیدیمکِهگُفتَند... رَفععَطَشعِشق فَقَطنامِحُسَیناَست🙂🖐🏼 #نحنمج
#حسیݩجانم♥️😭
"بۍارادهاشڪچشمامروعڪساۍگنبدمۍریزه
واسمآقاخاطرتڪتڪخاطراتتعزیزه..."
#اربـابمهربانۍها...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
چشمانش را نمی دیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابه های عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید:" اگه نشم؟" و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادری ام احساس می کردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمی خواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم:" چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!" و می خواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خلاصم را زدم:" یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:" الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم می مونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو می خوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!" و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند:" حالا کی حاضره همه زندگی اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!" و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی می توانستم بدهم جز اینکه من هم دلم می خواست به هر بهانه ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که می توانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرف هایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگی ها عقب نشینی نمی کردم و همچنان بر اجرای نقشه ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه ام گذاشت. گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آن قدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد:" چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش!"
از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد:" بی خودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!" سایه ترسش آن قدر سنگین بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گل های قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: »خُب... خُب این بچه چی؟!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید:" من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد:" تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش طلاق می گیری، شاید راضی شه برگرده." سرم را بالا آوردم و نه از روی تحقیر که از سزِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولی من نمی خواستم به همین سادگی خانواده ام را به پای خودخواهی های شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس توبیخ پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم:" اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..." که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید:" اسم اون پسره الدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره جفتک میندازه!" از طنین داد و بیداد های پدر باز تمام تن و بدنم به لرزه افتاده و می خواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم:" بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمی کنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..." و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد:" مگه تو زبون آدمنمی فهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گود رفته اش به صورت رنگ پریده ام خیره شد و با بی رحمی تمام تهدیدم کرد:" بلند میشی یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!" و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم می کرد و نه می توانستم از خیر سُنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش می کردم و هم مهلتی به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه می کردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی مجیدم، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفس هایم بریده بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدم های کُند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی می کردم.
نمی توانستم همپای قدم های بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که می کردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمی رفت.
هرچند می دانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمی توانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. دستم را به کمرم گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت می کشیدم که داشتم می رفتم تا درخواست جدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی می کردم که این همه تلخی را به خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمی گرفت و بغضی که گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه مشغول کار است و فکرش را هم نمی کند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش می زد و تنها به خیال اینکه هرگز نمی گذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام می کردم. نمی دانم چقدر طول کشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبم باشد که می خواست متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا می کردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالت می کشیدم در چشمان عبدالله نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:" الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعاً رفتی تقاضای طالق دادی؟!!! از مجید خجالت نمی کشی؟!!!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواست های برادرانه اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالت می کشیدم. مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید:" الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً می خوای از مجید طالق بگیری؟!!!" سرم را میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم:" بخاطر خودش این کارو کردم." که باز بر سرم فریاد زد:" بخاطر مجید می خوای ازش طلاق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!!" و دیگر نتوانستم تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم:"چی کار می کردم؟ بابا منو به زور برُد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد!" خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتی عصبی پرسید:" الهه تو چِت شده؟ از یه طرف میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو بُرده!" و چه خوب اوج سرگردانی ام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بی رحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را می دانست که خیرخواهانه نصیحت کرد:" الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اون وقت تو امروز رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
ومنمیدانمڪہ
سرانجامدوستداشتن
وارادتبہتو ... ♡
؏ـاقبتبہخیرممیڪند!¡(:
#یااباعبدلݪھ♥️'
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ومنمیدانمڪہ سرانجامدوستداشتن وارادتبہتو ... ♡ ؏ـاقبتبہخیرممیڪند!¡(: #یااباعبدلݪھ♥️' ♡ (
اربآب
مهربآنترینم(:"
میشودامروزمرآهمبانگاهۍمثلحربخری !
منازخودمخستہشدم💔
منبدونِنگاهوتوجهتنمیتونم
دستازگنآهآمبردآرم🌱
منطنابِهوسہآیدنیابرگردنمسنگینۍمیڪند
سرمپایینازشرمودلمدرتلاطمنگاهپذیرشت
مرابخراربابتادنیآوآخرتممثلحرآبادشود🖇
مناسیردنیاشدهامواینروزهاامامزمانم
رآتنہآگذاشتہام ...
مرادریابآقاجان🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دوڪلامحرفحساب 🌸🌱
.
°•استادے میگفت:
.«|یادمان باشد که به دنیـا آمدهایم
تا به هدف آفریـنش خویش،
یعنی خـدای شدن برسیم.
راهـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ خدایی شدن هم
بندگۍ است؛ فقط بندگی!»
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ذکرهایِ ماهِرجب...؛
1-[ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ
وَحْدَهُ لاٰ شَرِيكَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ ]
2- هزارمـرتبه [ لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَللّٰهُ ]
3- [ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ ذَا اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ
مِنْ جَمِيعِ اَلذُّنُوبِ وَ اَلْآثَامِ ]
4- هزارمـرتبه [ سورهی توحید ]
5- صدمـرتبه [ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ اَلَّذِي الخ ]
از این ماه نهایتِ استفاده رو ببریم
یوقت جا نمونیم !
هدایت شده از کانال کربلا🥀
روی عضویت کلیک کنید
.
یـــــقین داشتـــــہ باشـــــید
هـــــرقدمـــــے ڪـــــہ
بـــــراے شـــــهدا
بـــــر مـــــےداریــــــد
جبران خـــــواهند ڪـــــرد
و اجـــــازه نمـــــےدهـــــند
دِیْنـــــے بـــــہ گـــــردنشان
باقـــــے بماند..:)
شرکت کننده شماره 0⃣2⃣
مسابقه بزرگ کانال شهدای مدافع حرم به مناسبت دهه فجر برگزار میکند.
برای شرکت در مسابقه حتما عضو کانال زیر بشید
https://eitaa.com/joinchat/751829070Cbdec931b98
جوایز مسابقه:
نفر اول:۳۰۰هزار پول نقد
نفردوم:۲۵۰هزار پول نقد
نفر سوم:۱۵۰هزار پول نقد
برای شرکت در این مسابقه به آیدی زیر مراجعه کنید.
@mahdidara1
توجه جوایز کاملا واقعی هست و داده خواهد شد.
•🌻✨•
خداونــدا..!
طُ تڪرارۍترینحضورزندگےمنۍ..!
ومنعجیببہآغوشطُ
ازآنسوۍفاصلہهاخـوگرفتہام!💛
#رب🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#صوت دعاےهرروز #ماهرجب🌙 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofail_me
#دعایپرفضیلتماهرجب✨
•بِسمِاللّٰهاَلرَمٰنِالرَحیـم•
یَامَنْأَرْجُوهُلِڪُلِّخَیْرٍوَآمَنُسَخَطَهُعِنْدَڪُلِّشَرٍّ
ایآنڪههرخیریراازاوامیددارم، واز خشمشدرهرشرّیایمنیجویم،
یَامَنْیُعْطِیالْڪَثِیرَبِالْقَلِیلِیَامَنْیُعْطِیمَنْ سَأَلَهُ
ایآنڪهدربرابرعبادتاندڪمزدبسیارعطا میڪند،ایآنڪهبههرڪهازاوبخواهدمے بخشد،
یَا مَنْ یُعْطِے مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ
تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً
اىآنڪههرڪهسؤالڪندعطامىڪنى
اىآنڪهبههرڪهسؤالنڪندوتوراهم نشناسدبازازلطفورحمتتعطامىڪنى.
أَعْطِنِیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَخَیْرِالدُّنْیَاوَ جَمِیعَخَیْرِاﻵْخِرَه
وَاصْرِفْعَنِّیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَشَرِّالدُّنْیَا وَ شَرِّاﻵْخِرَهِ
بادرخواستمازتوهمهخیردنیاوخیرآخرترابهمنعنایتڪن،
وبادرخواستمازتوهمهشردنیاوشرآخرت
رابازگردان،
فَإِنَّهُغَیْرُمَنْقُوصٍمَاأَعْطَیْتَوَزِدْنِیمِنْ
فَضْلِڪَ یَاڪَرِیمُ
زیراآنچهراتوعطاڪردیڪاستیندارد،
وازاحسانتبرمنبیفزایایڪریم.
یَاذَا الْجَلاَلِ وَالْإِڪْرَامِیَاذَاالنَّعْمَاءِوَالْجُودِ
یَاذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِحَرِّمْ شَیْبَتِے عَلَى النَّار
اۍصاحبجلالوبزرگوارى،اۍصاحب
نعمتهاوجود،اىصاحبعطاوڪرم،به ڪرمتمحاسنمرابرآتشدوزخحرامگردان.)
#التمآسدعآ📿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی اشکم را هم پاک نکردم و با بی قراری شکایت کردم:" عبدالله! تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب می کردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانم مرده، اون وقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟" سپس در برابر نگاه اندوه بارش، مکثی کردم و با صدایی آهسته ادامه دادم:" ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، می تونه برگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!" از چشمانش می خواندم نمی فهمد چه می گویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم:" عبدالله! من اگه الان ازاین خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانه ای ندارم تا مجید رو متقاعد کنم که سُنی شه. من می خوام از این فرصت استفاده کنم. احساس می کنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزه ای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمی تونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به اجبار بابا رفتم. حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چون الان فکر می کنه که من راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی اش کنم. اصلاً نمی ذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم." چشمانش از حیرت حرف هایی که می زدم گرد شده و جرأت نمی کرد چیزی بگوید که قاطعانه اعلام کردم:" عبدالله! من می خوام انقدر تو این خونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!"
☆ ☆ ☆
گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بی قراری های مجید برای دیدارم، بهانه آوردم:" مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب به پا می کنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده ونمی خواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار می کرد:" حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد:" الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!" در برابر بارش احساس عاشقانه اش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم:" منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیداد هایش بر سر من خراب نمی شود، دلش به تقضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفن های پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمی کرد که با لحنی مهربان پاسخ داد:" راستش من می خوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات ارتباط داری!" از تصور این که مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم پاره شد که دستپاچه جواب دادم:" نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!" و خدا شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم نمی خواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ و غضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم:" تازه مگه نشنیدی اون شب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتی باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه و خونواده اش، حکم خداست!" که از این همه بردگی پدر، گُر گرفت و با عصبانیت به میان حرفم آمد:" الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمی تونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!" در برابر موج خروشان خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد:" الهه جان! من تا اون جایی که بتونم یه کاری می کنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم می خوام این ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمی بره و فقط دنبال یه راهی می گردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع فصل رو تحمل نمی کردم. همون شب اول می رفتم شکایت می کردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو می گرفتم و می رفتیم یه جای دیگه رو اجاره می کردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمی خواد تو رو از خونواده ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر می کنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و نمی دانست که پدر جز به صدور حکم طلاق ما راضی نمی شود و چقدر دلم می سوخت که این طور بی خبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم:" مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمی کنی که دلم شاد شه؟ تو که می دونی من دلم چی می خواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!" در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده ای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم:" به خدا انقدر هم سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!" و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با مصلحت اندیشی ادامه دهم:" اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره برمی گردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش می کنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی می کنیم. منم خونواده ام رو از دست نمیدم."
به قدری ساکت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، می خواهد به این مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم:" بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی ات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!" که بلاخره پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید:" یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال می کنه، همینه؟" و من هیجان زده پاسخ دادم:" به خدا این بهترین راهه!" لحظه ای ساکت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید:" اصلاً هم برات مهم نیسکه داری از من چی می خوای؟" از لحن سرد و سنگین کلامش دلم گرفت و با دلخوری گله کردم:" همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی می خوام، بهت بر می خوره؟" از لحن پُر ناز و کرشمه ام، به آرامی خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد:" الهه جان! قربونت برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی می خوای که دست خودم نیس! تو می خوای که من قلبم رو از سینه ام درآرم و به جاش یه قلب دیگه تو سینه ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!" از تشبیه پُر شور و حرارتی که برای دلبستگی اش به مذهب تشیع به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد:" الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو عقیده ام یکی رو انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•⛅️🍃•
حسنزیباتریناسمدودنیاسټ
ڪرامټازسروپایشهویداسټ
اگرچہعالمۍهستریزهخوارش
ولےمظلومترینفرزندزهراسټ
#السلامعلیڪیاحسنابنعلـے💚
#دوشنبہهاۍامامحسنے🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
گمراه شد🍃
هر آنڪه از این طایفه جداست🖐🏻
هاد؎ شدی➜🖤
ڪه پیرو حیدر شویم ما ❝
.
🏴| #امام_هادی [ع]
✍🏻| #محسن_کاویانی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
سعید دربان متوکل
مامور شده بود که شبانه
خانه ات را غارت کند
به خانه ات که رسید نردبان گذاشت
روی بام خانه رفت
توی تاریکی دنبال جای پا می گشت
که از بام پایین بیاید
کسی به اسم صدایش زد
صدای مهربان تو بود
گفتی : سعید!
تاریک است
صبر کن برایت چراغ بیاورم
برای ما هم چراغ بیاور
تاریک است راه ...
#امام_هادی❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
و من دقیقاً می خواستم به همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم:" پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!" و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم:" مجید! من هنوز غم مامان رو فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو می خوای من با تو بیام و قید بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟" سپس مقابل سیلاب اشک هایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم:" گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم می کنی؟ چرا کمکم نمی کنی؟ چرا یه کاری نمی کنی که من انقدر عذاب نکشم؟"
و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را تحمل کند و با دلواپسی به پای بی قراری هایم افتاد:" الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه می کنی، حوریه هم داره غصه می خوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمی خوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر صبر می کنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت می کنم." و بعد مثل این که تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد:" با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف می زنم. ازش عذرخواهی می کنم تا یه جوری با من کنار بیاد." ولی من می دانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریه ای که ریختن خون شیعه را مباح می داند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر می توانست با دستان خودش گردن مجید را می زد، همانطور که تروریست های تکفیری در سوریه چنین می کنند، پس آهی کشیدم و جواب خوش بینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم:" مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر می دونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمی زنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه این که من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!" که خون غیرت در رگ های صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد:" الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه می کنی! به خدا این که ساکت بشینی و ببینی که یه نفر این طور بقیه مسلمونا رو کافر می دونه، گناه داره! تو می خوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟" از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند می زنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت می کنم! خُب تو هم سکوت کن! منم می دونم نوریه با این حرف هایی که می زنه جاش تو جهنمه! ولی چون می دونم حریفش نمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگی ام سکوت می کنم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانه ام قاطعانه اعتراض کند:" ولی من نمی تونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، نمی تونم ساکت باشم!" از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت میکرد، نمی خواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم:" خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری می کنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه
مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد:" الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که می دونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و سکوت کردم تا نغمه نفس هایش را بهتر بشنوم:" الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!" و در برابر سکوت مظلومانه ام، با حالتی منطقی ادامه داد:" فکر می کنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر می کنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به این که من سُنی هم بشم، راضی نمی شن! الهه! اونا می خوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش می شنیدم، مذاق جانم گِس شد و باز دست بردار نبودم که می خواستم به بهانه مخمصه ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد:" الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم:" چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده!" با صدای بلند خندید و هر چند خنده اش بوی غم می داد، ولی می خواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد:" الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی می خوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت می رسونم." و پیش از آن که پاسخ مهربانی هایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید:" راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد می کنه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me