.
.
گمراه شد🍃
هر آنڪه از این طایفه جداست🖐🏻
هاد؎ شدی➜🖤
ڪه پیرو حیدر شویم ما ❝
.
🏴| #امام_هادی [ع]
✍🏻| #محسن_کاویانی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
سعید دربان متوکل
مامور شده بود که شبانه
خانه ات را غارت کند
به خانه ات که رسید نردبان گذاشت
روی بام خانه رفت
توی تاریکی دنبال جای پا می گشت
که از بام پایین بیاید
کسی به اسم صدایش زد
صدای مهربان تو بود
گفتی : سعید!
تاریک است
صبر کن برایت چراغ بیاورم
برای ما هم چراغ بیاور
تاریک است راه ...
#امام_هادی❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
و من دقیقاً می خواستم به همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم:" پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!" و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم:" مجید! من هنوز غم مامان رو فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو می خوای من با تو بیام و قید بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟" سپس مقابل سیلاب اشک هایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم:" گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم می کنی؟ چرا کمکم نمی کنی؟ چرا یه کاری نمی کنی که من انقدر عذاب نکشم؟"
و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را تحمل کند و با دلواپسی به پای بی قراری هایم افتاد:" الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه می کنی، حوریه هم داره غصه می خوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمی خوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر صبر می کنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت می کنم." و بعد مثل این که تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد:" با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف می زنم. ازش عذرخواهی می کنم تا یه جوری با من کنار بیاد." ولی من می دانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریه ای که ریختن خون شیعه را مباح می داند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر می توانست با دستان خودش گردن مجید را می زد، همانطور که تروریست های تکفیری در سوریه چنین می کنند، پس آهی کشیدم و جواب خوش بینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم:" مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر می دونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمی زنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه این که من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!" که خون غیرت در رگ های صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد:" الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه می کنی! به خدا این که ساکت بشینی و ببینی که یه نفر این طور بقیه مسلمونا رو کافر می دونه، گناه داره! تو می خوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟" از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند می زنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت می کنم! خُب تو هم سکوت کن! منم می دونم نوریه با این حرف هایی که می زنه جاش تو جهنمه! ولی چون می دونم حریفش نمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگی ام سکوت می کنم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانه ام قاطعانه اعتراض کند:" ولی من نمی تونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، نمی تونم ساکت باشم!" از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت میکرد، نمی خواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم:" خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری می کنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه
مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد:" الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که می دونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و سکوت کردم تا نغمه نفس هایش را بهتر بشنوم:" الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!" و در برابر سکوت مظلومانه ام، با حالتی منطقی ادامه داد:" فکر می کنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر می کنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به این که من سُنی هم بشم، راضی نمی شن! الهه! اونا می خوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش می شنیدم، مذاق جانم گِس شد و باز دست بردار نبودم که می خواستم به بهانه مخمصه ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد:" الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم:" چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده!" با صدای بلند خندید و هر چند خنده اش بوی غم می داد، ولی می خواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد:" الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی می خوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت می رسونم." و پیش از آن که پاسخ مهربانی هایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید:" راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد می کنه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
نمی خواستم از راه دور جام نگرانی اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب می رسانم و شب هایم با چه عذابی سحر می شود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر می شد و باز با مهربانی پاسخ دادم:" خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الهه اش بود که به این سادگی فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به جبران رنج هایی که می کشم، بهایی عاشقانه بپردازد:" می دونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمی دیدم!" از نفس های خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت:" الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی..." و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر می زد، خندید و گفت:" ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمی تونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگی ام نباشه!" و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمی شد و از سرِ ناچاری این همه تلخ و غمزده می خندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید:" بابا خونه اس؟" با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم:" نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته." سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم:" هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس می کنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمی کنن!" ولی مثل این که دلش جای دیگری باشد، بی توجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد:" حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!" ساعتی می شد که با هم صحبت می کردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه می خواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم:" باشه! شب بخیر..." که دستپاچه به میان حرفم داد:" من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همان طور که به آرامی به سمت بالکن می رفتم، گفتم:" خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی." در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد:" خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کار های مهم تری دارم!" قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد:" آهان! خوبه! همینجا وایسا!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•🌻✨•
دلهزاراندردداردیڪدواآنهمتویۍ
صدهزارانغصہداردیڪشفاآنهمتویۍ
سفرهدلرانڪردمباز،منبہرڪسۍ
یڪنفربادردمنهستآشناآنهمتویی...♡
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ🌿
#سهشنبههاۍمهدوے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🌻✨• دلهزاراندردداردیڪدواآنهمتویۍ صدهزارانغصہداردیڪشفاآنهمتویۍ سفرهدلرانڪردمباز،
.
.
💗🍃
{السَّلاَمُعَلَیْڪَأَیُّهَاالْعَلَمُالْمَنْصُوبُ}
سلامبرتواۍمولاییڪھ
بیرقهدایٺبھیُمنوجودتــوبرافراشتھاسٺ
وسینھات
ماݪامالازعلـمالهےاستـ..♥️
#اللھمعجللولیڪالفرج..📿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••♥️📿••
•° پرسیده شد:
رجب را ڪه
"شهرَ اللهِ الأصَب"
گفتهاند یعنۍ چه؟
فرمودند:
یعنۍ این قدر
در "ماهرجب"
به شما ثواب اعطا مۍڪند
ڪه چشم و گوشِ ڪسۍ
ندیده و نشنیده
و به قلبِ ڪسۍ هم
خطور نڪرده است...!🤍🌱
🖌°| #آیتاللهحقشناس
#صبحٺون_حسینۍ 🌤
#أینالرجبیون ✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
⟮ ⊰ •🦋°🖤• ⊱ ⟯
•
•
#سخنی_درست ← 🌱
.
متوکلدستور داد : نود هزار سرباز
هرکدامتوبره ی اسبِخود را پراز خاک
کنند ، ودربیابانِوسیعیرویهمبریزند
و تپهای درست کنند ⨟🦋
.
آنگاهامامهادیعلیهالسلامرا طلبید :)💔
و بهبالایآنتـپهبرد و دستور داد :
لشکریانشبا سلاحآماده باشندتا شوکت
و اقتدار خود را بهرخ امام بکشد!!
.
که مبادا حضرتبخواهدبراوخروج..
یاقیام،شورش و..کند!
امامنیز روبهمتوکلفرمودند :
آیا توهممیخواهیلشکرمرا برتو...
ظاهر کنم؟☺️ . گفت : بله!! 🌿⨟
.
پسحضرتدعا کردهو فرمودند :
پس نگاه کن :)😎...
متوکلچون نگاهکرد دید بین آسمان
و زمین،ازشرقتاغرب،پراز ملائکهو..
تماما همهمسلح هستند!!🤭⨟
.
و از هراس غش کرد :/😄″!
چونبههوشآمد ، امامبه او فرمودند :
نترس...! مابهدنیایشما کارینداریم :)
[ نَـگُرخ،پــهلوون!!😏:/ ]
.
📕 منتهی الامال ج ۲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
••
•••
--------------------------
خندھ کُن!
رنگ بگیرد در و دیوار دلم..
خندھ کُن!♡
از لبت این حوضچہ...
+ کاشے بشـود.. :))🧡
#پروفایل|✨♥️*-*
#حاج_قاسم^^🦋🌱
---------------------------
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
.
#بهوقتبندگے💕
"ماه رجب"
ماهِ خوشگل خداست...
از تک تک لحظاتش برای نزدیک شدن
به #خدا استفاده کنید :)
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📗💚|||نهجالبلـاغه.ir
🖇📌|||حڪمت۶۴.ir
🖌...امیرالمومنینعلیهالسلام↶
اهلدنیا🌎~سوارانےدرخوابماندهاند
ڪہآنانرامےرانند •🌻⚡️•
➖➖➖➖➖
•☁️✨•ڪلـامنوࢪ.ir
🖌...امامصادق؏↶
اسرافڪنندهسہنشانہدارد💭
آنچہدرشأنشنیستخریدارےمےڪند•💰•
آنچہدرشأنشنیستمےپوشد•🧛♂•
وآنچہدرشأنشنیستمےخورد•🥃•
➖➖➖➖➖
ڪلـامبزرگان.ir↶
آنطوࢪڪہبایدنیستیم❤️🌂
خدامیدانددࢪدفتࢪامامزمانعج📖
جزءچہڪسانےهستیم؟!ڪسےڪہاعمال
بندگاندرهرهفتہدوروز دوشنبہ-پنجشنبہ📝
بهاوعرضہمےشود،،همینقدࢪمےدانیمآنطوࢪڪہبایدباشیم،نیستیم🌿🕊
🖌...آیتاللهبہجت
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
رجب، ماه توبه است. از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست «يامُقيل العَثَرات» است؛ ای كه لغزشها را اقاله میكنی! اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشدهايم! اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده بگويید، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد.
#آیت_الله_فاطمی_نیا🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞
#استوری | #Story 📸
{ ویژهولادتحضرتعلی🦋💐}
#شادمانهولادتحضرتعلی 🌼
#روزشمارولادتمولا📆
۹روز تا ولادتامیرالمؤمنین 🥳
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me |°
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
نمی فهمیدم چه می گوید و شاید نمی خواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد:" اینجا الهه جان! من اینجام!" همان طور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم می خندد.
در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمی تابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب می درخشید و باز آهنگ آرامش بخش صدایش در گوشم نشست:" الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!" دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که می ترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم:" مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!" که خندید و همان طور که چشم از نگاهم بر نمی داشت، پاسخ داد:"نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!" سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمی بُرد!" و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد:"الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟" نمی دانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد:" من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس." جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمی داد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش می کرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس می کرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم:" مجید! من می ترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!" و بهانه ای جز این نداشتم که اگر می فهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی ام را داد:" باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!" و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربان ترش را شنیدم:" برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمی توانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد:" تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمی شم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!"
☆ ☆ ☆
گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمی توانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. می گفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
عبدالله نمی فهمید و شاید نمی توانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه می کنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی می خواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا می خواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف می رفت و باز نمی توانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصه ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه می کردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفن هایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمی خواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و این همه لجبازی نمی کرد، می توانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان می کردم پیش از رسیدن موعد دادگاه می توانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری می کرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدت ها طول می کشید، ولی می خواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، می گذاشتم. خسته از این همه تلاش بی نتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه می کردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم پاشیده ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر می داشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده ام نشستم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
حالا این فرصت چند دقیقه ای نماز، چه مجال خوبی بود تا باخدا درد دل کنم و همه رنج های زندگی ام را به پای محبت بی کرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمی رسید و نمی دانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه گری اش خارج می شد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز این که زهر زخم های مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمی دانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب عاشقش تاختم:" چی کار می کنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!" و او هنوز در کوچه پس کوچه های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بی رحمانه ام، با نگرانی پرسید:" چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. می خواستم دیگه راه بیفتم بیام..." و من دیگر حوصله ناز و کرشمه های عاشقانه را نداشتم که بی توجه به آنچه می گفت، شمشیرم را از رو کشیدم:" مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمی تونم تحمل کنم!" نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، پرسید:" چی شده الهه جان؟"
و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را آغاز کنم:" مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که می خوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمی کنم، تو چی کار می کنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول می کنی یا نه؟" و خدا می داند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمی فهمید من چه می گویم که مات و مبهوت حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید:" یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..." و نمی دانست بر دل من چه گذشته که این همه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بی قراری ضجه زدم:" تو اصلاً می دونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلاً از حال من خبر داری؟!!! می دونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! می دونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا می کنه و تهدیدم می کنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!" و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبان هایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم:" می دونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! می دونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!!" گوشم به قدری از هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمی فهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه می گوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط می خواستم زندگی ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمی رسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم:" مجید! یا سُنی میشی و برمی گردی یا ازت طلاق میگیرم..."
و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•🕌🍃•
بیقیمتموجزتـ ـ ـوخریدارندارم
گیرمبخرندمبھڪسےڪارندارم
گیرمدوجهانمنپسنددتوپسندۍ
منجزتوڪسےدردوجهانیآرندارم..🙃♥️
#اݪسلامعلیڪیاعلےبنموسۍالرضا✨
#چهارشنبہهاۍرضوے🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🕌🍃• بیقیمتموجزتـ ـ ـوخریدارندارم گیرمبخرندمبھڪسےڪارندارم گیرمدوجهانمنپسنددتوپسندۍ
•
•
🌸🌿
"منباخیآلاینحـــرمآراممیشوم
حتۍاگرڪہخستہ،اگردورازشما:)💛"
خدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم.
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که #بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد.گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،معنایش این نیست که تنهایم.معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو #تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
دوستت دارم ، خدایِ خوب من ...🌱
#شهیدآقامصطفیچمران ♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
"چہ قَدر دِلـم پنجَـره فولـاد مےخواهد
هرڪجا رفتہام این درد مداوا نشده...🤍"
#چهارشنبههایامامرضایے😍🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•﷽• "چہ قَدر دِلـم پنجَـره فولـاد مےخواهد هرڪجا رفتہام این درد مداوا نشده...🤍" #چهارشنبهه
[ز دوریتونمردمچهلافِمهر زنم؟!
کهخاکبرسرمنبادومهربانیمن...]🌱
.
#امامرضاجانم