eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا ... از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم. من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد.گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،معنایش این نیست که تنهایم.معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ... با تو معنا ندارد ! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...! دوستت دارم ، خدایِ خوب من ...🌱 ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
‌ ‌•﷽•‌ "‌چہ قَدر دِلـم پنجَـره فولـاد مےخواهد‌ هرڪجا رفتہ‌ام این درد مداوا نشده...🤍" 😍🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
-839639295_-223920.mp3
5.63M
سخنرانی🎧 ✨ ( عجب ماھِ قشنگے هستے )🌱 !✨🌸⸙ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی در پی اش، گوشی بین انگشتانم مدام می لرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت می کشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم می پیچدم و با صدای بلند ناله می زدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس می کردم فاصله ای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم می لرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف می رفت و خدا می داند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم می خواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. می توانستم با تمام وجود مادری ام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه ظلمی به کودکم می کنم و دست خودم نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود. نمی دانستم تهدید عاشقانه ام با دل مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق الهه اش می گذرد که صدای پدر بند دلم را پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیرایی می شنیدم که به نام صدایم می کرد:" الهه؟ کجایی الهه؟" وحش تزده گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی اشک هایم را پاک کردم و همان طور که روی تخت می نشستم، با صدایی بُریده پاسخ احوال پرسی اش را دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد:: اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم!" باورم نمی شد از زبان تلخ و تند پدرم چه می شنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید:" چرا گریه می کنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که سری تکان داد و گفت:" می دونم، این مدت خیلی اذیت شدی!" سپس برق شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه مژدگانی داد:" ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!" پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش می کرد، با خوشحالی ادامه داد:" اینا رو عماد داده تا برات بیارم." نمی دانستم از چه کسی صحبت می کند که خودش به آرامی خندید و گفت:" داداش نوریه رو میگم." از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم طعنه های بی شرمانه اش را فراموش نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان می گفت:" پسر خوبیه! الانم که نوریه و خونواده اش با من سنگین شدن، اون با من خوبه!" سپس کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همان طور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد:" خیلی خاطرت رو می خواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده!" برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بی غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بی شرمی برادر نوریه را به رخم کشید:" امروز صبح که رفته بودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو می ذاره!" به پیشانی ام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر، پشانی مرا پُر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمی چرخید تا جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد:" دیگه غصه چی رو می خوری؟ هنوز طلاق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده!" و بعد مثل این که کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد:" الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهم تر مثل این پسره رافضی، کافر و مشرک نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۹ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و حیای نوریه می خواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود و هنوز باورم نمی شد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:" راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمی تونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد." و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد:" ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفه اش ناپاکه! گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، می خوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، می تونی با عماد عقد کنی!" دیگر تپش های قلبم را در سینه ام احساس نمی کردم که به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگری بر فرق سرم کوبیده می شد. مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون می ریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربی اش بیرون آورد و همان طور که روی پاکت کمپوت ها قرارش می داد، خندید و گفت:" عماد انقدر خاطرت رو می خواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که می گفت. اینم آدرسش. می گفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحت تر میشه. مهریه رو مثل سگ میندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!" که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد:" عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد!" و همان‌طور که به سمت در می رفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بی شرمانه خودش را با صدای بلند داد:" من بهش میگم دخترم راضیه!" و بعد صدای قهقهه خندهه ای مستانه اش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آن که در را به رویم قفل کند، از پله ها پایین رفت. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل این که از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمی دانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس می کردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش می کردم:" عزیز دلم! آروم باش! نمی ذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمی ذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..." و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهرِ مادری ام صدایش کردم:" فدات شم! نترس عزیزم..." و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس می کردم. همان طور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدم هایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ می زدم و در دلم خدا را صدا می کردم که به فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم قطع نمی شد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم، من از شدت شرم گریه می کردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم می شد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَندا بودم و دعا می کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همان طور که روی زمین نشسته و از درد بی کسی بی صدا گریه می کردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری می لرزید و نگاهم آنقدر تار می دید که نمی توانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بی پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری بی قرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد:" الهه..." و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کوله باری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم:" مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده..." و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با این همه درماندگی التماسش می کردم که باز صدایش لرزید:" چی شده الهه؟حالت خوبه؟" و دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه می زدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید:" الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•🕌♥️• صبح‌دم‌ڋڪرۍبه‌جزنامش،‌نگویم‌بهتر‌است جز‌ره‌و‌رسم‌ولایش‌را،نپویم‌بهتر‌است سمت‌قبله‌،رو‌به‌اربابم‌حسین‌بن‌علے با‌سلام‌صبحگاهۍ،خُلق‌و‌خویم‌بهتر‌است! 🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌱جهت آمرزش گناهان سفارش رسول الله صلی الله علیه وآله به امیرالمومنین علیه السلام: یاعلی؛ خداوند خوش دارد که بنده بگوید: 🍃رَبِّ اغفِرلِی فَاِنَّهُ لایَغفِرُ الذُّنُوبَ اِلّا اَنت. (پروردگارا ؛ گناه مرابیامرز که جز تو آمرزنده ای نیست.) آنگاه از جانب خداوند خطاب شود؛ فرشتگانم ، این بنده ی من دانسته که جز من آمرزنده ای نیست شاهدباشید گناهانش را آمرزیدم. 📗تحف العقول ؛ ص ۳۹ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me