#نمازطوری🌿•
رفیقِمن
میدونےچرانمازظهروعصرمیخونیم؟
+نمازظهر:پیامبراکرممیفرمان:
ظهر،همهعالمتسبیحخدارومیگن
زشتِکهامتمنتسبیحخدارونگن.
وظهروقتبهجهنمرفتنجهنمیانِ
لذاهرکسدراینساعت
مشغولعبادتبشهازجهنمبیمهمیشہ🙂🖐🏽
نمازعصر :
عصرزمانخطایآدموحواست
وماملزمشدیمدراینساعتنمازبخونیم
وتابگیمماتابعدستورخداییم.♥️
منبع: عللالشرایعشیخصدوقص337
#همینقدرعاشقانہ...
#نمازتسردنشہرفیقجان😉
ماروهمازدعاهاتونبینصیبنڋاریداا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
سـرشمےرفـتنمازاولِ
وقتشراترکنمےکرد؛
همیشہمےگفت:
《مأموریتےمهمترازنمازنداریم》
.
#شهیدقاسمسلیمانی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🔮🌸
.
#استوری
.
اقسیٰ أنواعَ البُعْدأَنتَکونَبَعیداً
عَنرَبَّکوَهُوَیَقول:
"نحنُأَقرَبُاِلَیکَمِنحَبلِ الوَرید."
بدتریننوعدوریایناستکهازخدای خودتدورباشیدرصورتیکهاو
میگوید:
"ماازرگگردنبهتونزدیکتریم..."
#آیه_گرافی✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~🌱
.
یهرفیقیمیگفت:
غموغصـهو
مشکلاتکهبرایهمههست!
امـا،
مهماینهتواوجمشکلاتوغمهایکهداری
یهلبخندازاونلبخندایدلبرتهست
میگفت:
یهدونهازهمونلبخندابزنیوبلندبگی
+خبکهچی؟!
-خــداکههســت!🌿✨
.
والاکهچیمثلا؟
"بخندرفیقخداهسـت..."
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
᭨⟮•☕️•⟯᭨
〖 حدیث قدسی : 🕋♥️ 〗
ماهرجب،ماهمن،بنده،بندهمن
و رحمت،رحمتمناست،هرکه
دراینماهمرابخواند اجابتشکنم
و هرکهحاجتآوردعطایشکنم.
|🎨°• فضائلالاشهر ؛ ص۳۱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
« أَمْ أَنْتَ غافِرٌ لِمَنْ بَكاكَ فَاُسْرِعَ فِى الْبُكاءِ؟! »
آیا آن کسی را که به درگاهت
گریه می کند می آمرزی ،
تا من نیز در گریه شتاب کنم؟!
[ صحیفه سجادیه | دعای ۱۶ ]
برای کسی که هیچ ندارد جز ...
اِرْحَمْ مَنْ رَأسَ مالِهِ الرَّجاءُ
وَ سِلاحُهُ الْبُکاءُ🌿
#آخداجان ♥️
#آرامشوعدهدادهشده ..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#صوت دعاےهرروز #ماهرجب🌙 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofail_me
#دعایپرفضیلتماهرجب✨
•بِسمِاللّٰهاَلرَمٰنِالرَحیـم•
یَامَنْأَرْجُوهُلِڪُلِّخَیْرٍوَآمَنُسَخَطَهُعِنْدَڪُلِّشَرٍّ
ایآنڪههرخیریراازاوامیددارم، واز خشمشدرهرشرّیایمنیجویم،
یَامَنْیُعْطِیالْڪَثِیرَبِالْقَلِیلِیَامَنْیُعْطِیمَنْ سَأَلَهُ
ایآنڪهدربرابرعبادتاندڪمزدبسیارعطا میڪند،ایآنڪهبههرڪهازاوبخواهدمے بخشد،
یَا مَنْ یُعْطِے مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ
تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً
اىآنڪههرڪهسؤالڪندعطامىڪنى
اىآنڪهبههرڪهسؤالنڪندوتوراهم نشناسدبازازلطفورحمتتعطامىڪنى.
أَعْطِنِیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَخَیْرِالدُّنْیَاوَ جَمِیعَخَیْرِاﻵْخِرَه
وَاصْرِفْعَنِّیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَشَرِّالدُّنْیَا وَ شَرِّاﻵْخِرَهِ
بادرخواستمازتوهمهخیردنیاوخیرآخرترابهمنعنایتڪن،
وبادرخواستمازتوهمهشردنیاوشرآخرت
رابازگردان،
فَإِنَّهُغَیْرُمَنْقُوصٍمَاأَعْطَیْتَوَزِدْنِیمِنْ
فَضْلِڪَ یَاڪَرِیمُ
زیراآنچهراتوعطاڪردیڪاستیندارد،
وازاحسانتبرمنبیفزایایڪریم.
یَاذَا الْجَلاَلِ وَالْإِڪْرَامِیَاذَاالنَّعْمَاءِوَالْجُودِ
یَاذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِحَرِّمْ شَیْبَتِے عَلَى النَّار
اۍصاحبجلالوبزرگوارى،اۍصاحب
نعمتهاوجود،اىصاحبعطاوڪرم،به ڪرمتمحاسنمرابرآتشدوزخحرامگردان.)
#التمآسدعآ📿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم:" باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم:" می دونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می کرد، پاسخ داد:" من وقتی رفتم اونجا، بی هوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم."
که باز بند دلم پاره شد و وحشت زده پرسیدم:" چرا بی هوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد:" گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!" و دل بی قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:" نمی دونم، دکتر می گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را باور نمی کردم که باز گریه امانم را بُرید:" راست بگو! چه بلاییسرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!" با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می زد:" باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می گفت مشکلی نیس." و برای این که حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد:" یه آقایی اونجا بود، می گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل این که تو اون خیابون مکانیکی داره. می گفت یه موتوری تعقیبش می کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل این که مجید مقاومت می کرده و اونا هم دو نفری می ریزن سرش. می گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!"
بی آن که دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:" می گفت تو ماشین که داشتن می بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می گفت تقریباً بی هوش بود، ولی از درد ناله می زده و همش "یاعلی! یاعلی!" می گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره." حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه بی خبر است، تا مغز استخوانم می سوخت که می دانستم همه این درد و رنج ها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانت داری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد. هر چه می کردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرو رفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمی خورد، از مقابل چشمانم کنار نمی رفت که دوباره ناله زدم:" عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..." و حالل بیش از خودم، بی تاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم می شنید که میان هق هق گریه به عبدالله التماس می کردم:" تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دِق می کنه، می خوام خودم بهش بگم..."
چشمان مهربان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و نگاهش از غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی می کرد با کلماتی پُر مهر و محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی می رفت و من دیگر این ناخوشی ها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جان می خریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم می پاشیدند و داغ حوریه را برایم تازه می کردند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
به گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بللخره گرداب گریه هایم به گل نشست و نه این که داغ دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم:" مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمی خوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمی داد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم:" وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..." و حتی نمی توانستم تصور کنم که خبر این حال من و مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم:" عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!" که به اندازه کافی درد کشیده و نمی خواستم جام زهر دیگری را در جانش پیمانه کنم که باز تمنا کردم:" بگو الهه خیلی دلش می خواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمی تونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که به ظاهر به عبدالله سفارش می کردم و حقیقتاً در دلم با محبوبم سخن می گفتم:" بهش بگو غصه نخور! بگو الهه آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً هول نکرد. بگو الانم حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه." و دلم می خواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوش دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم:" بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!"
☆ ☆ ☆
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم می کشیدم و دیگر پرواز پروانه وارش را زیر سرانگشتم احساس نمی کردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش می گرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوری اش می سوخت. حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس می کردم، پَر پَر می زد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی می ارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریه ام نمی گذشت و هنوز نمی توانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم. حالل جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غم ها و مرد مهربان زندگی ام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگی مان بی خبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بی خبر بودم. اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم جدا شد، آسمان بی قرار چشمانم لحظه ای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو چشمم گریه می کردم و باز آتش مصیبت هایم خاموش نمی شد. من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را می گیریم و نمی دانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا می شویم. دلم نمی خواست ناسپاسی کنم، ولی نمی توانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتن همه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هر چه بود، کابوس هولناک آن شبم تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
نگاهم زیر پرده ای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا می کردم:" خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که می دونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. می ترسیدم پرستاران و بیماران اتاق های کناری از گریه های بی وقفه ام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را می گرفتم تا صدای ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه می کردم.
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آن که جواب سلامش را بدهم، با بی تابی سؤال کردم:" مجید چطوره؟" پاکت کمپوت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد:" خوبه..." و دل بی قرار من به این یک کلمه قرار نمی گرفت که باز سؤال کردم:" خُب الان حالش چطوره؟ می تونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و می ترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم:" خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت:" نه، خب نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو می گرفت. می خواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش می گفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای این که آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:" ولی نمی دونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آن که از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق می کردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمی توانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون می زد و جگرم وقتی آتش می گرفت که تصور می کردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف می رفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:" چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمی رفت که می شد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد:" الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار می گفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمی خوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:" دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:" اتفاقاً مجید هم می خواست باهات صحبت می خواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات می لرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول می کنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماًحاال چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌
شڪرخداڪھنامعلیدراذانماست
ماشیعھایموعشقعلیازآنماست
ذڪرعلیعبادتمختصشیعھاست
ایناسماعظماستڪھوردزبانماست...ツ💚
#السلامعلیڪیاعلیبنابیطالب🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
🌻✨
علیراوصفبرباورنیاید
زبانهرگززوصفشبرنیاید...!🌱
#یکشنبههایعلوی✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاقبلازرفتنت...
#حاجقاسمم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
"حاجهمت؛
سرداررشیداسلـام
#شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃"
۱۷اسفندسالروزشهادت
#شهیدمحمدابراهیمهمت🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•﷽• "حاجهمت؛ سرداررشیداسلـام #شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃" ۱۷اسفندسالروزشهادت #شهیدمحمدابراهیم
مخففاسمتمیشود#ماه🌙
محمدابراهیمهمت
اللهمالرزقنانگاهت...🤲🏻
رفقامیشہیہ#حمدشفا
قرائتڪنید...
یہبچہ۱۰روزهحالشخوبنیست
خانوادهاشالتماسدعادارن🤲🏻
#استوری
#حاجهمت
🗣#سیدمرتضےآوینۍ
این سࢪداࢪ خیبࢪ قلعھ قلب مࢪا نیز فتح کࢪدھ است ❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ڪبوترهمڪہباشے...
گاهۍ؛
دودشہرپروبالتراسیاهمےڪند
بہیڪهواۍپاڪنیازدارے
چیزےشبیہ
هواےحرم...♥️
#بدجوریدلمامامرضامیخواد(:
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
وتوییکهازرویمهریکهبهمن
داشتیدستبهخلقتمنزدی..🌾💛
#دعای_ماه_رجب..
✾͜͡♥️♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
سلامآقایمهربونمنمهموننوکرتون...💔
#استوریامامزمانی📲
بُنجُلم آقا
جز تو خریدارۍ نیست...
همیــن که کنار تو باشـم
دگر آرزویۍ نیست...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#حاجهمت
🗣#حاجقاسم
📹 شهید حاج قاسم سلیمانی: همت امروز در همه دیدگانی که او را میشناسند یا نمیشناسند؛ دفنه.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم:" دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شماره ها را تک تک می گرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست:" بله؟" صدایش به سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف می لرزید که پیش از آن که جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم:" سلام..." و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:" سلام الهه! حالت خوبه؟" عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدم هایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحت تر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت می کردم که به شیرینی پاسخ دادم:" من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟" به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا می آمد، جواب داد:" منم خوبم، با تو که حرف می زنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!" و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا می کردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم:" منم وقتی صدای تو رو می شنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:" الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!" از درد دل مردانه اش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه می سوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش می کرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بی صدا گریه می کردم تا باز هم برایم بنوازد:" ولی نمی ذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض می کنم و پول پیش خونه رو جور می کنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه می کنم. تو فقط غصه نخور!" و شاید نفس های خیسم را از پشت تلفن می شنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخم هایش هر لحظه بیشتر می لرزید، تمنا کرد:" قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه می خوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!" و دیگر حوریه ای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بی صدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت می داد که پای دلش لرزید:" الهه... چیزی شده؟" از شدت گریه چانه ام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را حس می کرد که نفس هایش به تپش افتاد:" الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟" و مگر می توانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگی ام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام شکست و ناله ام به گریه بلند شد. دیگر نمی فهمیدم مجید چه می گوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ می کشیدم که عبدالله و پرستار وحشت زده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و می دانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداخته ام.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد:" مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!" و مجید چطور می توانست باور کند این ضجه ها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ می داد:" چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..." و من که می دانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغ ها را باور نمی کند، از ته دل نام حوریه را صدا می زدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه می کنم که از سوزِ دل ضجه می زدم:" بچه ام دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم می خواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم..." و تاوان این ناله های بیپروایم را عبدالله می داد:" مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و می خواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس می کردم:" خدا... من بچه ام رو می خوام... من فقط بچه ام رو می خوام...: همه بدنم از درد فریاد می زد و آتشی که در جانم شعله می کشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمی گذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه می زدم:" به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون می خورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود..."
عبدالله دور اتاق می چرخید و دیگر فریاد می کشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد:" مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا می خوای بیای؟ من الان میام دنبالت!" و دل بی قرار من تنها به حضور همسرم قرار می گرفت که از میان دست پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش می زدم:" مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچه ام از دستم رفت..." و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی می شود و شاید از شدت همین ضجه ها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.
نمی دانستم خواب می بینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونه ام دست می کشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست می کشید و بی صدا گریه می کرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار می بارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمی خورد. پای چشمان کشیده اش گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی می زد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه می کرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد:" الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش خیره مانده بود، فکر می کرد خوابم و نمی دانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد:،" الهه جان..." دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بی رمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت:" دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی می کشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شده که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:" مجید! بچه ام از بین رفت..." و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم:" مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! می فهمیدم دیگه تکون نمی خوره، ولی نمی تونستم براش هیچ کاری بکنم..." از حجم سنگین بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار می زدم:" مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو می دیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..." و جملات آخرم از شدت هق هق گریه به سختی بالا می آمد:" مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از گریه به لرزه افتاده و می دیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بی قراری می کند که دیگر ساکت شدم. دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از شدت درد پایش را به سرعت تکان می داد و به حال خودش نبود که همچنان بی صدا گریه می کرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم:" مجید..." و نمی خواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد:" الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمی دیدم..." بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود:" بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد..." و نتوانست حرفش را تمام کند که لب هایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هر چند دلم نمی خواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش درد دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم:" مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود..." و داغ حوریه به این سادگی ها سرد نمی شد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست می کشیدم و با بی قراری شکوه می کردم:" ببین! ببین دیگه تکون نمی خوره! ببین دیگه لگد نمی زنه! ببین دیگه حوریه نیس..." و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، می دیدم نفسش از درد بند آمده و نمی خواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش می کرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج می زد که دیگر نمی توانست به غمخواری غم هایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم می کرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد:" قربونت بشم الهه! می فهمم چه حالی داری، به خدا می فهمم چی میکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..." و حالا نغمه نفس هایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه می کردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت:" ولی حالا از این حال تو دارم دق می کنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..." و نه تنها زبانش که دیگر قدم هایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و این بار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و می شنیدم زیر لب نام امام حسین (ع) را صدا می زد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش می لرزید.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🪴
رویایهرسینهزنی
عشقشهِبیڪفنی..
یهروزیبنامیشه⇙
•آستانقدسحسنی:)💚•
#السلامعلیڪیاحسنبنعلی🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🪴 رویایهرسینهزنی عشقشهِبیڪفنی.. یهروزیبنامیشه⇙ •آستانقدسحسنی:)💚• #السلامعلی
.
.
🌼✨
عرشتافرشخدارحمتعآمحسناست
درکرمخانهٔحـق،سفرهبهنآمحسناست..🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
꧁꧂••┈••❥♥️❥••┈••꧁꧂
●
°
#امیردلبرے🦋
سہویژگےدخترانمؤمن:
°
|•🥷| ﺍمیرالمؤمنینعلے(علیهالسلام)
مےﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﺯﻧﺎﻥﻭﺩﺧﺘﺮﺍﻥﻣﻮﻣﻦﺑﺎﯾﺪﺍﯾﻦسہﺻﻔﺖﺭﺍکہ ﺑﺮﺍےﻣﺮﺩﺍﻥﺑﺪﺍﺳﺖ،ﺩﺍشتہﺑﺎﺷﻨﺪ:👇👇
°
|•⸙•|_ﺍﻭﻝﺍﯾنکہﻣﺘﮑﺒﺮﺑﺎﺷﻨﺪ ❥•
|•⸙•|_ﺩﯾﮕﺮﺍینکہﺗﺮﺳﻮﺑﺎﺷﻨﺪ ❥•
|•⸙•|_ﻭﺳﻮﻡﻫﻢﺍینکہﺑﺨﯿﻞﺑﺎﺷﻨﺪ❥•
°
|•🍒| ﺍﻣﺎ ﺍینکہﻣﺘﮑﺒﺮﺑﺎﺷﻨﺪیعنےﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡﺑﺎﻗﺎﻃﻌﯿﺖﻭﺗﺮشﺮﻭیےﺻﺤﺒﺖﮐﻨﻨﺪ ﻭﺍﺯﺣﺮﻑﺯﺩﻥﺑﺎﻋﺸﻮﻩﻭﺗﺒﺴﻢکہﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍﺗﺤﺮﯾﮏمیکندﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ.
°
|•🦋| ﻣﻨﻈﻮﺍﺯﺗﺮﺱﻫﻢﺗﺮﺱﺍﺯﺗﻨﻬﺎﺑﻮﺩﻥﻭ
ﺗﻨﻬﺎﻣﺎﻧﺪﻥباشخصےﺍﺳﺖکہﻋﻨﻮﺍﻥﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ.
°
|•🌼| ﺍﻣﺎ ﺍینکہﺑﺨﯿﻞﺑﺎﺷﺪیعنےﺩﺭﺣﻔﻆ ﻣﺎل
ﺧﻮﺩﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝﺩﻗﺖﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱﺭﺍبہﺧﺮﺝ
ﺩﻫﺪﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖﺩﺍﺭﺍﻣﻮﺍﻝخانوادهباشد.
°
[ #نهجالبلاغہ ﺣﮑﻤﺖ266،ﺹ119]🌱
°
●
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هـمـه یـڪ سـو و
تـو یـڪ سـو
چـه بـگـویـم دیـگـر...❤️'
#اربابدلــــم😍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me