#داستان_شب💫
دانشمندی آموزگار شاهزاده ای بود ، و بسیار او را می زد و رنج می داد ، شاهزاده تاب نیاورد و نزد پدر از آموزگار شکوه کرد.شاه ، آموزگار را طلبید و به او گفت : پسران مردم را آنقدر نمی زنی که پسرم را می زنی ، علتش چیست ؟
آموزگار گفت : به این علت که همه مردم و به خصوص پادشاهان، باید سنجیده و پخته سخن گویند و کار شایسته کنند ، کار گفتار شاهان و مردم دهان به دهان گفته می شود و همه از آن آگاه می گردند ، ولی برای کار و سخن شاهان اعتبار می دهند ، و از آن پیروی می کنند ، و به کار و سخن سایر مردم ، اعتبار نمی دهند.
اگر صد ناپسند آمد ز درویش
رفیقانش یکى از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
گلستان
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
سالها پیش وقتی یکی از دانشجویان انسانشناسی از "مارگارت مید" پرسید که نخستین نشانهی تمدن در یک فرهنگ چیست، دانشجو انتظار داشت تا مید درباره قلابهای ماهیگیری، کاسههای سفالین یا سنگهای آسیاب حرف بزند.
ولی نه. مید گفت که نخستین نشانهی تمدن در یک فرهنگ باستانی، استخوانِ رانی بوده که شکسته شده و سپس جوش خورده است.
مید توضیح داد که چنانچه پای شما در یک قلمرو حیوانی بشکند، شما میمیرید.شما نمیتوانید از خطر بگریزید، برای نوشیدن به رودخانه بزنید یا برای غذا شکار کنید. شما خوراکی هستید برای جانوران پرسهزن. هیچ حیوانی با پای شکسته آنقدر دوام نمیآورد تا استخوانش جوش بخورد.
استخوان شکستهی رانی که جوش خورده است گواهی است بر اینکه کسی زمان صرف کرده تا با شخص پاشکسته همراهی کند، محلِ جراحت را بسته است، شخص را نگهداری و تیمار کرده تا سلامت و بهبودی پیدا کند. مید گفت: "کمک به دیگری در عینِ دشواری، همانجایی است که تمدن آغاز میشود."
پی نوشت : ما وقتی در اوجِ شکوفایی خود هستیم که به دیگران یاری میرسانیم.
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
دو تا گنجشک بودن..
یکی داخل اتاق ،
یکی بیرون پشت شیشه
گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت: من همیشه باهات میمونم.......قول میدم!
و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد........!!
گنجشک کوچولو گفت :من واقعأ "عاشقتم" !! اما گنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد....!! امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت شیشه اتاقم "یخ زده" اون هیچوقت نفهمید ......گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود !
حکایت بعضی ماهاست .......... خودمونو نابود میکنیم، واسه "آدمای چوبی" کسانی که نه ما رو میبینن ، نه صدامونو میشنوند...
ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ :
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ.
#داستان_شب #داستان_فوق_العاده_زیبا
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند.
راه دشمن همه نشناخته ایم
تیشه بر راه خود انداخته ایم
گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار
بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
✍پسری تصميم به ازدواج گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيردو آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند
روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند
پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند
بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
👤سعدی
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
داستان زیبای “دعای مادر”
پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند .
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
معروف است که روزی شخصی به عارفی خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! عارف پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
عارف خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی ؟!..
بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
مرد بزرگ میگوید : "کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند"
در جایی دیگر نیز میگوید : "آنکه ترانه زاری کشت میکند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت میکند"
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم نه اسیر در غم...
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
یک فرد یهودی در مدینه انگشترش را گم کرد و مسلمانی این انگشتر را یافت.
انگشترش، گران قیمت بود و مسلمان پرسان پرسان یهودی را پیدا کرد.
گفت: آقا! این انگشتر مال شماست؟
یهودی گفت: بله،
در حالی که انگشتر را تحویل می داد، یهودی گفت: چند سؤال دارم؛
نخست اینکه آیا می دانستی این انگشتر قیمتش چقدر است؟
- گفت: بله، انگشتر گران قیمتی است.
دوم اینکه آیا می دانستی من یهودی ام؟
-گفت: بله؛
سوم اینکه آیا نیاز مالی نداشتی؟
- گفت: اتفاقاً وضع چندان خوبی ندارم.
یهودی گفت چرا این را برای خودت نفروختی؟!
فرد مسلمان گفت: اتفاقاً در این فکر هم بودم، زمانی که در مسیر می آمدم در این فکر هم بودم که آن را بفروشم و پولش را برای خودم بردارم؛
اما یک وقت به ذهنم افتاد فردای قیامت وقتی که موسی بن عمران یک طرف می نشیند و رسول خدا(ص) نیز حضور دارد وقتی من و تو را می آورند و رو به روی آن دو بزرگوار قرار می دهند، اگر حضرت موسی رو کند به پیغمبر آخرالزمان و بگوید این مسلمان و پیرو شما بود، انگشتر یک یهودی پیرو مرا پیدا کرد، چرا این را برداشت و استفاده کرد؟!
پیغمبر باید سرش را پایین اندازد.
نخواستم فردای قیامت رسول خدا (ص) به خاطر این عمل من در مقابل موسی (ع) سرش را پایین اندازد و نتواند پاسخ گو باشد.
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
در جنگلی دسته ای از حیوانات زندگی می کردند. در آن حوالی شیری هم زندگی می کرد که مدام در حال شکار بود. روزی حیوانات با خود فکر کردند که با شیر قراری بگذارند. پیمان چنین بود که هر روز قرعه انداخته و به نام هر حیوانی که افتاد خود را غذای شیر می کند. روزها گذشت و نوبت خرگوش رسید. خرگوش که نمی خواست غذای شیر شود گفت ای یاران به من مهلت دهید تا شر این شیر را از سر شما دور کنم.حیوانات از ترس شیر با او مخالفت می کنند. اما او در رفتن به سوی شیر کمی تأخیر می کند. شیر که در انتظار غذای خود بود از این تأخیر عصبانی می شود و می خواهد از حیوانات انتقام بگیرد که خرگوش از راه می رسد.
خرگوش که عصبانیت شیر را می بیند به او می گوید امانم بده تا عذرم را بیان کنم و این گونه داستان خود را بیان می کند: من امروز برای انجام وظیفه به همراه خرگوشی خدمت شما می آمدم اما در وسط راه شیری به طرف ما آمد و می خواست هر دوی ما را بگیرد من به او گفتم ما غذای شاهنشاه هستیم اما او گفت من، هم تو هم شاه تو را پاره پاره می کنم. او خرگوش دیگر را گرو نگه داشته است تا من بیایم و شما را پیش او ببرم. او راه را بسته است و حیوانات دیگر نمی توانند از آنجا عبور کنند و مقرری خود را به شما برسانند.
شیر گفت اگر راست گفته ای در پیشاپیش من برو تا من جزای آن شیر را بدهم اما اگر دروغ گفته باشی سزای تو را کف دستت می گذارم.
خرگوش با شیر همراه گشته و او را به سوی چاه برد. زمانی که به نزدیکی چاه رسیدند خرگوش عقب رفت و گفت من از ترس دیگر توانایی رفتن ندارم. آن شیر در همین چاه ساکن است. شیر خرگوش را به آغوش کشید و تا نزدیک چاه آمدند. هنگامی که به چاه نگریستند عکس شیری را دیدند که خرگوشی را در بغل خود نگه داشته است. شیر خرگوش را کنار گذاشته و به داخل آب چاه جست زد و به همان چاهی که خود کنده بود افتاد و به هلاکت رسید.
مثنوی معنوی
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.
بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند
این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!!
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.
و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.
اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت:
انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد:
آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.
بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار میکرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم.
بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*
قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت .
و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث میشود
پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.
و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.
اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت:
انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد:
آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.
بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار میکرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم.
بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*
قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت .
و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث میشود
پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»
عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم
الهي قمشه اي
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
🌸بانوی محجبه ای در یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای فرانسه خرید می کرد.
خرید که تموم شد برای پرداخت پول به سمت صندوق رفت🛒💶💵
صندوق دار یک خانم بی حجاب و اصالتا ایرانی بود...
(از اون عده افرادی که فکر می کرد روشن فکره بود)
صندوق دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همانطور که داشت بارکد اجناس رو با تکبر به گوشه ی میز می انداخت...
اما خانم محجبه که رو بند به چهره داشت خونسرد بودو چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت :
اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل داریم😖
این نقابی که تو زدی خودش یه مشکله که تو و امثال تو عاملش هستید😡
ما اینجا اومدیم برای زندگیو کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ😐
اگه می خوای دینت رو به نمایش بگذاری برو کشور خودت🤭👊🏻
🌸خانم محجبه اجناسی که خریده بود رو داخل نایلون گذاشت
و نگاهی به صندوق دار کرد😇🙃
رو بند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانم صندوقدار ( که از دیدن چهره اروپایی و چشمان سبز او جا خورده بود)
گفت: خانم عزیز من فرانسوی هستم😲 اسلام دین من است...🌹
اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچکس حاضر نمىشد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچکس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچوقت خدا عيبى را که دارند به روى هم نياورند.
آنها خوب و خوش با هم زندگى مىکردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکىهاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني.
زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و بهاش گفت: ”مىدونى چيه؟ اينا اينجورى بىخبر پا شدهاند آمدهاند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخممرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسىاى درست کنم که از خوشمزگى انگشتهاشونو باهاش بخورن.“
شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينهاى درست کرد، گذاشت جلو ميهمانها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمانها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد.
دستهايش را مثل اينکه هندوانهٔ گندهاى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلفهاى خودش را گرفت لاى انگشتهايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
🌱هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند، روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود. استاد سوالی را از لیلی پرسید، لیلی جوابی نداد، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت. اما لیلی هیچ نگفت. استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت.
🌱و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد. لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی؟ لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت.
🌱استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه کر بود و نه لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی. مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی!
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ !
ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ..
ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .!!!
ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ
ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ
ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ.
ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!!
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ،
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!!
کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ
راضی بود به رضای خدا،
امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد...!!
پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگز به خدا نگو چرااااا؟
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت : تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟
لقمان جواب داد: آرى.
او گفت : پس تو همان چوپان سياهى؟
لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو.
لقمان گفت: برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.
گفت: چه كارى؟
لقمان گفت : فرو بستن چشمم،
نگهدارى زبانم،
پاكى خوراكم،
پاکدامنى ام،
وفا كردنم به وعده
و پايبندى ام به پيمان،
مهمان نوازى ام،
پاسداشت همسايه ام
و رها كردن كارهاى نامربوط.
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى.
البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت : تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟
لقمان جواب داد: آرى.
او گفت : پس تو همان چوپان سياهى؟
لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو.
لقمان گفت: برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.
گفت: چه كارى؟
لقمان گفت : فرو بستن چشمم،
نگهدارى زبانم،
پاكى خوراكم،
پاکدامنى ام،
وفا كردنم به وعده
و پايبندى ام به پيمان،
مهمان نوازى ام،
پاسداشت همسايه ام
و رها كردن كارهاى نامربوط.
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى.
البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
حكيمی به دهی سفر کرد؛ زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت : "این زن، هرزه است به خانهی او نروید !"
حكيم به کدخدا گفت : "یکی از دستانت را به من بده !" کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت :"حالا کف بزن !"کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:"هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!"
حكيم لبخندی زد و پاسخ داد : "هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند."
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
جحا در كودكی شاگرد خياطی بود. روزی استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود.
جحا را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردی كه هلاک شوی.
گفت: من با آن چكار دارم؟
چون استاد برفت، جحا وصله جامه به صراف داد و تكه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبيد، جحا گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بيايی من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
پی نوشت :جحا یا جحی شخصیتی از قرار واقعی است که در قرن دوم هجری قمری میزیست. جحا شخصی لطیفهگو بود و حکایتهای طنزآمیز او در کشورهای عربی بسیار مورد توجه است و به نوعی میتوان گفت همانند ملانصرالدین ماست.
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت، آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودیست!
به زن نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری؟
زن گفت بله
گفت دیروز ماست خورده ای؟
زن گفت بله
گفت از مشرق آمده ای؟
زن گفت بله!
مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!
نزدیک رفت و به طبیب گفت این ها را از کجا فهمیدی؟!
طبیب گفت از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!
ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.
بلاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد دیدم که بر آستینش غبار نشسته، فهمیدم که یهودیست! دیدم لباسهایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت میکند هم یهودیست. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم دادهاند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همانجاست.
ابن سینا گفت اینها درست! من را از کجا شناختی؟!
گفت امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است فهمیدم که به اینجا میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
📚به نقل از کتاب کلیات عبید زاکانی؛ تصحیح پرویز اتابکی
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . (راد اس ام اس)مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد…
اما ناگهان یک سوال از آن سه نفر میپرسند !!!
_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟
اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام
دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم
سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است !
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy
#داستان_شب 💫
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.
و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
#داستان_فوق_العاده_زیبا #داستان_شب
🌸🍃❤️
@postchiy