eitaa logo
پستچی💯
19.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
7 فایل
✨بنام خدای شفیع و صبور✨ لطفا پست ها رو کپی نکنید🙏🏻🍃🌸 جهت رزرو تبلیغات فقط بااین آیدی هماهنگ کنید @vojdani_80 اینجا همیشه تولد داریم🥳 کلی تبریک تولد و ایده برای جشن هاتون🎂 روز خاص ،تبریک خاص🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 جواب ابلهان خاموشی ست بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟ روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.... قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟ صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست" امثال و حکم-علی اکبر دهخدا 🌸🍃❤️ @postchiy
دهم #‍ شاهنامه_خوانی_به_نثر خواندیم که چون جمشید بر جهان استیلا یافت، دچار کبر شد و فر کیانی از او روی برگرداند. اینک: سرپیچی جمشید از فرمان خدا و برگشتن روزگار از او چون جمشید به شوکت و عظمت سلطنتش نگاه افکند، کسی را در جهان برتر از خود ندید. از این رو مغرور شد و از فرمان یزدان سر باز زد. تمام بزرگان لشکر را فراخواند و این گونه سخن راند: «در این جهان برتر از خود کسی را نیافتم. تمام هنرها از من به وجود آمد. در کجای جهان پادشاهی چون من می شناسید؟ جهان آرایشش را مدیون من است، همه چیز را از من دارید. هوش و جانتان در دست من است. شما نمی توانید همتایی برای من بیابید.» وقتی جمشید این سخنان بگفت، فر ایزدی از او روی برتافت. بعد از گذشت بیست و سه سال، ناسپاسی او باعث شد لشكريانش از هم پراکنده شود. چون بخت جمشید واژگونه شد، هراس بر دلش چیره گشت و برای درمان این درد تنها راه چاره را پوزش از کردگار دانست. اما دیگر بسیار دیر شده بود. همی کاست زو فره ایزدی برآورده بر وی شکوه بدی داستان مرداس پدر ضحاک در این روزگار مردی بود از دیار تازیان که هم شاه بود و هم نیک مرد و از ترس خداوند همیشه در حال عبادت بود. نام بزرگش مرداس بود. مرداس روزگارش را به عدل و داد می گذراند. هزار جانور اهلی داشت که شیر آنها را به نیازمندان می داد. مرداس پسری داشت که از مهر و عاطفه بویی نبرده بود. نام این پسر جاه طلب ضحاک بود. ضحاک بسیار جسور و ناپاک بود و چون ده هزار اسب تازی داشت، او را بیوراسب لقب داده بودند. سحرگاهی ابلیس خود را به سان نیکخواهان در آورد و بر وی ظاهر گشت. دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد همانا خوش آمدش گفتار اوی نبود آگه از زشت کردار اوی بدو داد هوش و دل و جان پاک پراکند بر تارک خویش خاک وقتی ابلیس فهمید که دل جوان ساده را با خود همراه کرده، شاد شد. او از تهی مغزی ضحاک استفاده کرد و با سخنان زیبا و شیرین وی را فریفت، پس گفت: «بدان که دانسته های بسیاری دارم که کسی جز من از آنها آگاه نیست.» ضحاک مشتاقانه گفت: «بیشتر از این درنگ جایز نیست، از تو می خواهم آنها را به من بیاموزی» برگردان به نثر: 🌸🍃❤️ @postchiy
📚 نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی‌اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن، پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه کوه فاصله دارد. رهگذری متوجه شد که نقاش چه می‌کند. رهگذر می‌خواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش به خاطر ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و سقوط کند. رهگذر به سرعت یک از قلموهای نقاش را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن رهگذر را بزند. اما رهگذر تمام جریان را که شاهدش بود برای نقاش تعریف کرد و توضیح داد که چگونه امکان داشت از کوه به پایین سقوط کند. پی نوشت گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم می‌کنیم، اما گویا خالق هستی می‌بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب می‌کند. 🌸🍃❤️ @postchiy
در قسمت قبل خواندیم ضحاک پسر مرداس که بسیار بی عاطفه بود و جاه طلب در دام ابلیس گرفتار آمد. و اما: ابلیس گفت: "اول باید با من پیمان ببندی که مطیع باشی و چون پیمان بستی، آنگاه آنچه می دانم به تو خواهم آموخت." جوان ساده دل فریب خورد و سر بر فرمانش نهاد و همان طور که از او خواسته بود، سوگند خورد که رازش را به هیچ کس نگوید و هر چه فرمان دهد بدون چون و چرا اجرا کند. مدتی بعد ابلیس گفت: "چرا باید به جز تو کسی دیگر فرمانروا باشد؟ فرمانروایی تنها شایسته توست. باید پند مرا بشنوی. اکنون پدرت پیر و ناتوان است؛ در عوض تو جوانی و قدرتمند، پس مقام و جایگاه او زیبنده ی تو است، نظرت در این باره چیست؟" ضحاک چون این گفتار از ابلیس شنید به فکر فرو رفت و از ریختن خون پدر دلش به درد آمد. پس به ابلیس گفت: "فکر دیگر کن که این سزاوار نیست." ابلیس گفت: "اگر از این کار درگذری عهد خود را با من شکسته ای و گناه عهدشکنی تا ابد بر گردنت خواهد بود و همیشه به خواری و ذلت روزگار می گذرانی." ابلیس با این حرف ها سرانجام ضحاک را به دام انداخت و او فرمان ابلیس را گردن نهاد. ضحاک گفت: "چارۂ کار چیست؟ " ابليس گفت: "من چاره ی کار را خواهم ساخت و تو را مانند خورشید سرافراز خواهم کرد. تو باید خاموش باشی و در این کار با کسی سخن نگویی و تمام کارها را به من بسپاری." مرداس در کاخ، بوستانی زیبا و بسیار دلگشا داشت. او هر شب برمی خاست و برای عبادت و پرستش خدا غسل می کرد و به باغ می رفت. مرداس هیچ وقت با خود چراغی نمی برد. شبی ابلیس سر راهش چاهی عمیق کند و رویش را با برگ و خاشاک پوشاند. وقتی مرداس پرهیزگار برای عبادت به باغ آمد، چاه را ندید و درون آن سرنگون شد و جهان را بدرود گفت. برگردان به نثر: 🌸🍃❤️ @postchiy
📚 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد. تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! قضاوت کار ما نیست... 🌸🍃❤️ @postchiy
تا آنجا خواندیم که ابلیس در مقام آشپز برای ضحاک غذاهای رنگارنگ و لذیذ از کبک و تیهو و گوشت گوساله تهیه می کرد. حال آنکه در آن ایام رسم بر گوشت خواری نبود. اینک ادامه ی ماجرا: بدو اندر آن زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد ضحاک به ابلیس گفت: «اگر آرزویی داری از من بخواه تا برایت برآورده سازم.» آشپز گفت: «ای پادشاه همیشه به شادی و خرمی فرمانروایی کنی. تمام وجودم سرشار از مهر شهریار است. حاجتی دارم اگر چه این مقام در خور من نیست؛ اما، از شاه می خواهم مرا رخصت دهد تا دو كتف او را ببوسم که اگر چنین شود، تمامی آرزوهای من برآورده شده است.» وقتی ضحاک خواسته ی او را بشنید، نمی دانست که چه نیرنگی در کار است. از این رو بدو گفت: «من این حاجتت را برآورده می کنم؛ باشد که به واسطه ی این کار نام تو در جهان باقی بماند.» ابلیس به محض بوسیدن کتف های ضحاک ناپدید شد، به طوری که همه در شگفت ماندند. ناگهان دو مار سیاه از کتف های ضحاک روئیدند. شاه غمگین شد و در فکر چاره بر آمد تا سرانجام هر دو مار را از کتف شاه بریدند. اما، دو مار سیاه بلافاصله مانند شاخه های درختی جوان از کتف های شاه روئیدند. شاه تمام پزشکان را جمع کرد و هر کدام در این باب چاره ای اندیشیدند ولی هیچ کدام سودمند نیفتاد. باز هم ابلیس در لباس پزشکی حاذق بر وی نمایان شد. چون مارها را دید به شاه گفت: «برای این درد چاره ای وجود دارد و آن این است که برایشان غذایی از مغز جوانان تهیه کنی و به خوردشان دهی، باشد که به مرور زمان از این درمان بمیرند.» من جز این درمانی نمی دانم. هر شب باید از مغز دو تن از جوانان خورش سازی و به خورد آنها دهی. برگردان به نثر: 🌸🍃❤️ @postchiy
در صفحه ی قبل خواندیم که دو مار بر دو کتف ضحاک پدید آمد و ابلیس این بار در لباس پزشک بر او ظاهر شد و چاره را در طعام دادن دو مار از مغز جوانان دانست. بدین گونه که هر شب دو جوان کشته و مغزشان خوراک مارها شود. اینک بقیه ی داستان: تباه شدن روزگار جمشید به دست ضحاک از آن طرف در ایران خروشی پدید آمد و کشور در هرج و مرج افتاد. بخت جمشید از او روی برتافت و همه ی سران لشکری از گرد او پراکنده شدند. از هرجایی شهریاری سپاهی آراسته و از جمشید برگشته و چون شنیده بودند در کشور تازیان پادشاهی مقتدر حکم می راند، به سوی ضحاک آمدند و او را شاه خواندند، ضحاک از ایرانیان و تازیان لشکری برگزید و به سوی ایران تاخت. سپاه ضحاک، جمشید را به ستوه آوردند و او به ناچار تخت و تاج خود را به خاک سپرد و ناپدید شد. جمشید صد سال از دیده ها غایب بود و کسی از او نشان نداشت. در صدمین سال به ناگاه کنار دریای چین دیده شد. وقتی ضحاک او را به چنگ آورد دیگر به او مهلت نداد با اره اش به دو نیم کرد و جمشید را از صحنه ی گیتی نابود ساخت. برگردان به نثر: 🌸🍃❤️ @postchiy
در قسمت قبل خواندیم ضحاک جمشید را شکست داد و او تاج و تخت به ضحاک سپرد و ناپدید شد. پس از صد سال غایب بودن، ضحاک او را یافت و کشت. ضحاک پادشاهی ضحاک از هزار سال، یک روز کم بود به این ترتیب، ضحاک هزار سال پادشاه بی قید و شرط شد و روزگار بر وفق مرادش بود. در روزگار او آیین فرزانگی از بین رفت و زمانه به کام دل اهریمنان گشت. هنر، خوار شد و فن جادوگری عزت یافت و زشتی و پلیدی جای پاکی و درستی را گرفت. جمشید دو خواهر به نام های شهرناز و ارنواز داشت که هر دو را اسیر کردند و به حرمسرای ضحاک آوردند. ضحاک آنها را با بدخویی و پلشتی پرورش داد و فنون جادوگری به آنها آموخت. جهان چون مومی در دست ضحاک بود، او کاری جز کشتن و غارت و سوزاندن نمی دانست. هر شب دو جوان را سر می بریدند و خوراک مارهای دوشش می کردند؛ اما این درد، درمان نمی شد. هر جوانی منتظر بود تا نوبت او برسد. وضع بر همین منوال بود تا این که دو نفر از پارسا مردان به نام های ارمایل و کرمایل چاره ای اندیشیدند. ارمایل و کرمايل به عنوان آشپزانی چیره دست نزد ضحاک رفتند و توانستند امور خورش خانه را در دست بگیرند. آنها هر شب با دلی پردرد یکی از دو جوان را می کشتند و مغز سرش را با مغز گوسفندی می آمیختند و برای مارهای ضحاک خورش می ساختند. این گونه هر روز یک جوان را از مرگ می رهاندند؛ پس به جوانانی که رهایی می یافتند، سفارش می کردند تا می توانند از قلمروی حکومت ضحاک دور شوند. هر ماه سی جوان آزاد می شدند. شمار آنها به دویست تن رسید و همه ی آنها به طور ناشناس زندگی می کردند. ارمایل و کرمایل هر روز غذاهایی از بز و میش تهیه می کردند و در بیابان به آنها می رساندند. ضحاک چنان خو کرده بود که تا چیزی طلب می کرد باید بی درنگ برایش مهیا می شد. برگردان به نثر: 🌸🍃❤️ @postchiy
پیش تر از ضحاک‌ سخن گفتیم و خواندیم که هر روز مغز یک جوان خوراک مارهای ضحاک‌ می شد و ضحاک هر چه طلب می کرد برایش مهیا می کردند. و اما: دیدن ضحاک فریدون را در خواب وقتی چهل سال از عمر ضحاک باقی ماند، بنگر که پروردگار چگونه او را عذاب کرد و سرنوشت چه بازی شومی برای او رقم زد. شبی دیروقت در حالی که با ارنواز خوابیده بود، در خواب چنان دید که از کاخ شاهی سه مرد جنگی که یکی کوچک تر و در میان دو دیگر بود اما سیمایی چون سیمای شاهان داشت و در دستش گرز گاوسر بود، خشمگین به طرف ضحاک رفت و آن گرز را بر سرش کوفت. همان پهلوانی که کوچک تر بود، دستانش را با کمربند به سختی بست و بر گردنش پالهنگ نهاد و با خواری و ذلت او را تا کوه دماوند کشید و پشت سرش نیز لشکری انبوه در حرکت بودند. چاهی عمیق در دل کوه بود که او را در آن افکند. ضحاک در خواب چنان بر خود پیچید که گویی جگرش پاره پاره شده است. برآشفته از خواب برخاست و نعره ای از جگر کشید که قصر با آن عظمتش لرزید. ارنواز و شهرناز با خروش ضحاک از خواب پریدند و علت را از او جويا شدند؛ ضحاک تمام خوابش را برای آن دو گفت. ارنواز گفت: «تو شاه هفت کشوری و مرغ و ماهی و آدم و جانوران، همه زیر فرمان تو هستند. به خود بیم راه مده، موبدان را جمع کن و چون تعبیر خواب را یافتی، آنگاه می توانی چاره ی کار را نیز دریابی.» برگردان به نثر: 🌸🍃❤️ @postchiy
مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. پی نوشت: خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است 🌸🍃❤️ @postchiy
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم . گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد . بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند . اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم . روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم . که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ! در خانه ات خیر و ثروت است ! گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟ گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است گفتم : او کیست؟ گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد . سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم. درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم . شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند . به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت . از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت 🌸🍃❤️ @postchiy
(خر برفت و خر برفت و خر برفت) : در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت برای این‌که مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه - که محل زندگی درویش‌های این شهر است - بروم. حتما" آن جا مقداری غذا برای من پیدا می‌شود و می‌توانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوایم. به همین خاطر شادی کنان از مردم شهر محل خانقاه را پرسید و به آن جا رفت. در خانقاه تعداد کمی از دراویش شهر با آن‌که حال و روز خوبی نداشتند اما با همدبگر زندگی می‌کردند و ایام را به سختی می‌گذراندند. درویش جلوی در خانقاه از الاغش پیاده شد. خر را به سرایدار خانقاه سپرد و به درویش‌های آن جا سلام و علیک کرد. دراویش خانقاه هم جواب سلامش را دادند و از رنگ و روی پریده، لب‌های خشک و چشم‌های سرخش فهمیدند که او به شدت گرسنه و تشنه و خسته است. یکی از درویش‌های خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر می‌رسید لطفا" کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیه‌ی دوستان تهیه کنم.» او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویش‌ها را همراه خود کرد و نقشه‌اش را برای آن‌ها گفت. درویش‌ها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمان‌شان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویش‌ها بعد از مدت‌ها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آن‌ها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی می‌کردند و می‌گفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.» درویش مهمان بی‌چاره هم که فکر می‌کرد این برنامه‌ی هر شب آن‌هاست، با آن‌ها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آن‌ها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند. صبح زود درویش سرحال و پرانرژی از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویش‌های خانقاه نبودند. آن‌ها به خاطر این که چشم‌شان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را دره خانقاه ندید، تعجب کرد. بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.» سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویش‌ها دیشب خر تو را بردند و فروختند تا با پولش غذا بخرند.» درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزه‌ای که دیشب من و درویش‌های دیگر خوردیم، با پول خر من خریداری شده بود!! »، فورا" گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویش‌ها دارند چه بلایی سر من می‌آورند؟» سرایدار گفت: «اولا" آن‌ها چند نفر بودند و من یک نفر زور من به آن‌ها نمی‌رسید، از این گذشته، وقتی درویش‌ها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی می‌کنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما" با رضایت خودت خر را فروختند.» درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد» 🌸🍃❤️ @postchiy