eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
709 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
2.31M
صوت تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده 🌸 موضوع: یا به ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
- وقتي بهت پيام ميدم يعني دلم برات تنگ شده ؛ ولي وقتي پيام نميدم يعني منتظرم ببینم دلِ تو برام تنگ میشه :)) ای بی وفا 💔 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده موضوع: شوهرم عقل من و قبول نداره و با من مشورت نمیکنه ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ سوال شما عزیزان🌹 سلام خدمت استاد پورعلیزاده عزیز. تشکر به خاطر تمام راهنمایی های که بصورت رایگان انجام می دهید. من ۱۵ سال است ازدواج کردم همسرم درمورد هیچ چیزی بامن مشورت نمیکنه حتی مسافرت رفتن و یا خریدو فروش چیزی.... من از دیگران میفهمم که فلان چیز چیز را خریده یافلان چیز را فروخته. یاحتی مسافرت رفتن مثلا خانوادش پیشنهاد مسافرت میدن و او قبول میکنه ولی بمن حرفی نمیزنه ولی من از خانواده اش میفهمم که میخایم بریم مسافرت.............. قبلا خیلی برام مهم نبود اما واقعا دیگه نمیتونم . اصلا با من حرفی نمیزنه هر وقت هم دلیلش را میپرسم هیچی نمیگه......... واقعا کمکم کنید خسته شدم....... 🦋لطفا پاسخ استاد پورعلیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
1.64M
صوت تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده 🌸 موضوع: شوهرم عقل من و قبول نداره و با من مشورت نمیکنه ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده موضوع: شوهرم با من نمیشوند و نمیکند ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ سوال شما عزیزان🌹 سلام خوبید آقای پورعلیزاده ببخشید مزاحمتون شدم این سوال منکه من در بین آدم شوهرهام قابل اعتماد نیستم و احساس میکنم احترام گذاشتنشون بر سر اجبار است و از دست ندادن داداششون و همیشه فکر میکنند من خبر چین هستم من باید چیکار کنم ............ مشکلم اینه من باید به آدم شوهرام چه رفتاری بکنم با این همه مشکلات .......... بعدم اگه مشکل خودم هستم چیکار کنم ........... با اینکه شوهرم همیشه من را تقصیر کار می‌کنه ........... با این همه بی اعتمادی و کم محلی که دارند بهم میکنند یعنی می فهمم آدم شوهرهام از من چه برداشتی دارند و جلو روی دارند خودشون را آدمای خوبی نشون میدهند چه کار کنم؟ خواهش میکنم یک راه حلی برای مشکل و ناراحتی من بفرمایید .؟ سپاس فراوان از این همه وقتی که برا همه‌ی مردم می‌گذارید 🌺 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
1.3M
صوت تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده 🌸 موضوع: اقوام شوهرم با من صمیمی نمیشوند اعتماد نمیکند ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
نوشته های ناهید: 🌧 اینکه یک زن باید چطور با مرد زندگیش رفتار کنه که برای همیشه در کنار هم خوب زندگی کنن هیچ قاعده و قانونی نداره و من هر قانونی رو که بلد بودم برای رفتارهام با شهاب بکار بردم ؛ که بیشتر اونا نتیجه ی عکس داد ؛ اون اوایل که من دانشگاه قبول شده بودم هر وقت شهاب بی منطق ازم می خواست کلاس نرم به دلش راه میومدم و فکر می کردم با راضی نگه داشتن اون می تونم زندگی خوبی داشته باشم و این حق رو از خودم می گرفتم که منم برای خودم برنامه ای دارم و در واقع ارزش خودمو پایین میاوردم و نمی دونستم که باید در عین ملایمت خودمم به حساب میاوردم ؛ در حالیکه شهاب هر وقت و بی وقت بدون هیچ توضیحی میرفت سرکار و هر موقع دلش می خواست بر می گشت ؛ و من با روی خوش ازش استقبال می کردم و اینو خیلی منطقی می دونستم که وقتی شوهرم خسته از کار بر می گرده توی خونه آرامش داشته باشه ؛ اما کم کم شهاب اینو وظیفه من می دونست و شایدم اقتدار خودش ؛ و دیگه اجازه نمی داد وقتی که خونه اس برم دانشگاه ؛و من ساده دل بودم که برای راضی نگه داشتن و خوشحالی اون قبول می کردم ؛ بالاخره درسم تموم شد ؛دوران سختی که با ترس و دلهره از اینکه یک وقت درس خوندن من باعث ناراحتی شهاب نشه رو گذروندم تا اینکه برای کارورزی رفتم به یکی از مراکز اصلاح تربیت ؛ و اونجا بود که با زندگی خیلی از نو جوون های به اصطلاح بذهکار آشنا شدم ؛ ساعت کارم روزهای پنجشنبه و جمعه یازده صبح بود ؛ روز اول رو خوب یادمه روزی که این خبر رو به شهاب دادم ؛ برای اولین روز رفتم به اون مرکز یک اتاق در اختیارم گذاشته بودن که قرار بود دخترا بیان اونجا و من باهاشون حرف بزنم ؛ دردشون رو بشناسم و کمکشون کنم تا وقتی دوباره وارد اجتماع میشن زندگی بهتری داشته باشن ؛ ولی مدتی طول کشید که یکی یکی با اخم و نارضایتی وارد شدن ؛ یکی از اونا نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و گفت این می خواد ما رو درست کنه ؟ خانم ما از بیخ و بن خرابیم تو که هیچی پدر جدت هم نمی تونه کاری برای ما بکنه ؛ و من لبخند زدم ؛ یکی دیگه وارد شد و گفت : من نمی فهمیم ما نخواسته باشیم اصلاح بشی کی رو باید ببینیم ؟ و یکی دیگه به من حمله کرد و در حالیکه توی صورتم نگاه می کرد گفت : گورتو گم می کنی و از اینجا میری ؛ وگرنه ؛ خط؛ خطی می فرستیمت بری ؛ خانم خانما , باز با یک لبخندسکوت کردم ؛ تا سیزده تا دختر رو مجبور کردن بیان توی کلاسی که دور تا دور صندلی گذاشته بودن ؛ در مقابل نگاه های اون دخترا قرار گرفته بودم که انگار چیزی برای از دست دادن نداشتن وهیچ پروایی از حرف بد زدن ؛ حالا فهمیده بودم که اصلا کار آسونی در پیش ندارم ؛ منتظر شدم تا حرف زدنشون تموم بشه فقط بهشون با لبخند نگاه می کردم ؛تا یکی دیگه از اونا با بی پروایی گفت: میشه اون نیشت رو ببندی ؟ آخه تو به چی می خندی ؟ خنده داره ؟ با لحنی آروم گفتم : سلامم رو که جواب میدین ؟ یکی داد زد علیک سلام خانمممم ؛ زود باش نصیحت کن و برو ؛ ولی ما می دونیم چی می خوای بگی ؛ می خوای تو زحمت نکش من به جای تو حرف بزنم ؟ و از جاش بلند شد و در حالیکه لبشو حالت غنچه کرده بود و ادای منو در میاورد گفت : سلام دخترای خوبم ؛ چقدر شما نازین هستین ؛ حیف شما نیست که دزدی کنین؟ مواد بکشین؟ دوست پسر داشته باشین ؟ ؛ لطفا به فکر آینده ی خودتون باشین از این به بعد دختر خوبی بشین تا زندگی بهتون لبخند بزنه ؛ خوب گفتیم خانم دکتر ؟ گفتم : آره برای شروع بد نبود ممنونم اینم خوب بود ؛ ولی متاسفانه به فکر من نرسیده بود که اینا رو بگم اصلا من نیومدم که چیزی به شما بگم ؛ اسم من مهلاس ؛ برای کارورزی اومدم تا حرفای شما رو بشنوم و برای پایان درسم تجربه کسب کنم ,همین ؛ کی به شما گفته که من اومدم شما رو نصیحت کنم ؟راستش من خودمم توی کار خودم موندم اگر شما نخواین , واقعا نخواین من نمی تونم مجبورت تون کنم بیان سرکلاس ؛ ولی اگر بیان به من کمک کردین تا این دوره رو بگذرونم ؛ باور کنین که قصد پند و اندرز ندارم توی این جلسه ها همه حرف می زنیم درد دل می کنیم همین ؛ یک نفر از ته کلاس گفت , اگر نخوایم چی ؟ گفتم : هیچی ؛ولی من ازتون خواهش می کنم که بهم کمک کنین تا این دوره رو تموم کنم ؛ من حرف زیادی ندارم که به شما بزنم و این شما هستین که اگر دوست داشته باشین دور هم دوستانه بشینیم و درد دل کنیم ؛ یک روزم نوبت خودم میشه منم چیزایی که توی زندگی اذیتم می کنه رو به شما میگم ؛ باز یکی دیگه گفت : با حالی خانم ؛ اگر نصیحت نمی کنی من هستم ؛ و یکی یکی دستشون رو بردن بالا ؛ بعد نشستم کنار یکی از اونا و گفتم کی می خواد نفر اول باشه ؟ دختری به نام فیرزوه دستشو برد بالا ولی حالت تمسخر آمیزی به خودش گرفته بود که احساس کردم می خواد مسخره بازی در بیاره ؛ ولی گذاشتم حرف بزنم ؛ پرسید خانم از چی براتون بگم ؟ گفتم : هر چی دوست داری از
زندگیت و یا از رویاهات ؛ همه با هم زدن زیر خنده و پچ پچ افتاد که رویا ؟ کدوم رویا ؟ رویا واسه ی آدم های بی درده فیرزوه گفت : راست میگن خانم ما رویا نداریم ؛ چون زندگی نداریم ؛ اگر شکم سیر و جای خواب راحت اسمش رویا هست ما داریم ؛ پرسیدم : تو دلت نمی خواد یک روز زندگی خوبی داشته باشی بدون درد سر؟ گفت : خانم بابا ی من یک نامرده ؛ وقتی کوچک بودم میومد سراغم و وقتی بزرگتر شدم منو فروخت به یک نامردتر از خودش دیگه چه آینده ای در انتظار منه که بهش فکر کنم ؟ گفتم : واقعا ؟ تو برای چی اینجایی ؟ بلند خندید و گفت برای اینکه اونمرد وقتی ازم سیر شد منو فروخت به یک مرد شکم گنده ی بوگندو و توی غذام خواب آور ریخت و شبونه داد منو بردن ؛ صبح که چشمم رو باز کردم اون مرد رو دیدم که می خواست بیاد سراغم ؛ بهش چاقوزدم نمرد ولی بدجوری زخمی شده و بردنش بیمارستان منم آوردن اینجا که اصلاح بشم ؛ قصه اش مفصله ؛ گفتم : خیلی متاسفم ؛ که یک نفر بلند گفت : متاسف نباش فیروزه از همه ی ما خوشبخت تره این که چیزی نبود . لحظاتی که فیرزوه زندگیش رو تعریف می کرد برای من زجر آورد بود وقتی برگشتم و به صورت اون دخترا نگاه کردم درد و غمی سنگین به دلم نشست و تصمیم گرفتم هر طوری شده به اونا کمک کنم . شهاب بهم گفته بود که اونشب احتمالا میاد خونه سرراه خرید کردم در حالیکه هنوز نمی تونستم حرفای فیرزوه و رفتار های اون دخترا رو از یاد ببرم ؛بی اختیار صورت اونا میومد جلوی چشمم و موقعیتم رو از یاد می بردم حتی پشت فرمون ماشین ؛ داشتم شام درست می کردم که شهاب از سر فیلمبرداری زنگ زد و گفت : مهلا جانم چیزی لازم نداری دارم میام خونه؛ کارم تموم شد ؛ گفتم : نه عزیزم به دلم افتاده بود که حتما امشب میای من خودم همه چیز گرفتم دارم شام درست می کنم فقط زودتر بیا که دلم خیلی برات تنگ شده ؛ گوشی رو که قطع کردم به ساعت نگاه انداختم ؛ چهار بعد از ظهر بود ، کارم که تموم شد با ذوق و شوق رفتم حمام و آماده شدم ولی خبری نشد ؛ نُه شد و ده و یازده کلافه بودم همه ی زندگیم داشت به انتظار میگذشت ؛ فقط کسی که این همه مثل من انتظار کشیده باشه می دونه چقدر سخته وقتی آدم چشم براه کسی باشه و اون نیاد ؛ از پنجره بیرون رو نگاه کردم در کمال تعجب دیدم داره بارون میاد ؛ رفتم توی ایوون و مدتی ایستادم و به اون بارون نم نم نگاه کردم ؛ دلم گرفته بود و یاد دخترای مرکز افتادم ؛ کاش این بارون می تونست غم های این شهر رو بشوره و با خودش ببره ؛ خیلی آدم ها از دل سیاهی این شهر خبر ندارن ؛ مردمی که دیگه حتی امیدی برای زندگی بهتر به دلشون نیست و از همون جوونی قطع امید کردن و رویایی ندارن که براش بجنگن ؛ احساس کردم سردم شد و نگاهی به خیابون انداختم ولی از شهاب خبری نبود ؛تصمیم گرفتم بهش تلفن کنم ؛ ولی هر دوبار تماس منو بی پاسخ گذاشت ؛ تا بالاخره کلید انداخت و با خوشحال وارد شد وگفت : اینقدر زنگ نزن مهلا خانم اومدم دیگه ؛هزار سئوال در ذهنم می جوشید و هزاران گله که چرا وقتی می خوای دیر بیای یک خبر به من نمیدی , اصلا چهار بعد از ظهر کارت تموم شد تا الان کجا بودی؟ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا