eitaa logo
روابط عمومی پلیس
5.2هزار دنبال‌کننده
46.4هزار عکس
13.9هزار ویدیو
195 فایل
لینک کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرانی که آمدند برای این شهدای گمنام مادری کنند به باغبون بگویید دیگه لاله نکاره ما مدیون خون این شهدا هستیم
📸 تابلونوشته‌ی معنادار در مراسم امروز تشییع شهدای گمنام 🔸️ سرمان رفت که حجاب نرود. 🇮🇷 شهداء رفتند و نگذاشتند یه وجب از خاک ایران در اختیار دشمن بعثی قرار گیرد.
همزمان با شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) پیکر مطهر شهید تازه تفحص شده در زنجان تشییع و در آمادگاه ارتش استان زنجان تدفین شد . گفتنی است تشییع باشکوه این شهدا ساعتی قبل در آمادگاه ارتش استان زنجان با حضور پرشور مردم انحام شد پ در کنار همرزمان شهیدش آرام گرفت . حضور پرشور مردم انقلابی پایتخت شور و شعور حسینی در مراسم تشییع پیکر شهدای گمنام، بار دیگر پایبندی آنان بر عهد و پیمان خود با نظام اسلامی را ثابت می‌کند و نقطه روشنی دیگر در سابقه طلایی این شهر است.
سردشت لاله‌های پاک دوران دفاع مقدس را میزبانی می کند پیکر مطهر و پاک ٢۴ شهید گمنام تازه تفحص شده روز چهارشنبه از مرز کیله وارد شهرستان سردشت شدند و در آنجا مورد استقبال و بدرقه مسئولان و مردم شهیدپرور قرار گرفتند  گفتنی است  پیکر این شهیدان به تازگی در اقلیم کردستان عراق تفحص شده اند.
بدرقه شکوهمند شهدای گمنام در ارومیه آئین بدرقه و تشییع ٢٣ شهید تازه تفحص شده دوران دفاع مقدس در منطقه شمالغرب کشور در شهرستان ارومیه با حضور مقامات کشوری و لشگری و مردم شهید پرور شهرستان ارومیه تشییع شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهداء و الصدیقین زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست . آیین تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر شهید گمنام ۸ سال دفاع مقدس به میزبانی فرماندهی انتظامی استان فارس با حضور عموم مردم در شهر شیراز برگزار می گردد. زمان پنجشنبه هفتم دی ماه ۱۴۰۲ساعت ۹ صبح مکان : شیراز خیابان احمدی نو مجتمع انتظامی شهید فعال
از_عشق_تا_پاییز یه مقدار که از خوابگاه دور شدیم سکوت رو شکست و گفت -پس من و نمیشناسی؟؟ یه کم جدی شدم و گفتم -نه متاسفانه که از خشکی صدام ناراحت شد یه تکونی به خودش داد و گفت -ازدواج کردی ؟؟ داشتم کم کم شک میکردم که نکنه طرف جاسوسی چیزی باشه گفتم -چطور؟؟ -همین‌جوری آخه برخوردت پسرانه نیست خندم گرفت گفتم -مگه پسرا برخوردشون چطوریه؟ -پسرا تو رفتار و کردار یکم راحتند اما مردها متین و باابهت تا خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفمو و گفت -البته تو متین بودی حالا یه کوچولو بیشتر خیابون به خیابون بزرگراه به بزرگراه باهم حرف زدیم اون قدر گرم صحبت بودیم که از اصل ماجرا که این اقای خوشتیپ کی میتونه باشه دور شدم. همونطور که مشغول رانندگی بود ۴۵ درجه‌ای برگشت سمت من و گفت -دوباره خوب نگاه کن ببین من و یادت نمیاد؟؟ و من طبق عادت همیشگی دوست نداشتم به چشم‌های کسی خیره بشم از یه طرف حسابی کلافه شده بودم و دلم میخواست برگردم از طرفی ذهنم مشغول معمایی بود که زیاد میل به ادامش نداشتم یادمه چندین بار جمله نه متاسفانه رو استفاده کرده بودم این بار یکم بلندتر خندید و من هم واگیردار یه لبخندی زدم و به انتهای مسیر فکر میکردم و به جایی که اصلا معلوم نیست کجاست ناغافل دستمو گرفت از این کارش زیاد خوشم نیومد خواستم بهش بفهمونم این برخوردش زیاد جالب نیست که محکم دستمو فشار داد و یه نگاه عبوس و جدی با گوشه‌ی چشمش انداخت و خیلی اروم گفت - الان میبرمت جایی که برای بار اول همدیگه رو دیدیم پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم اومدم از بیرون و تو دلم به بد و بیراه میگفتم که تنهام گذاشت ولی بعد یادم افتاد که اون بدبخت که مقصر نیست اون که میخواست بیاد با من اما من نخواستم تو هپروت افکار خودم بودم که با صدای به خودم اومدم -پرسیدم کجایی به چی فکر میکنی؟؟ -هیچی داشتم فکر میکردم کجا همو دیدیم -آهاا به فکرت ادامه بده ولی وای به حالت اگه یادت نیاد تا صبح تو شهر میگردونمت یه لبخند زورکی زدم و تو دلم بهش گفتم تو غلط میکنی هنوز دستم تو دستش بود مونده بودم چطور با یه دست رانندگی می‌کنه به هرحال رسیدیم کوه ولی چون هوا تاریک بود چیز زیادی از طبیعت و چشم‌انداز کوه دیده نمیشد. لابه‌لای جمعیتی که برای شب نشینی و تفریح اومده بودن کوه ، از ماشین پیاده شدیم بالاسر فاتحه خوندیم من سکوت کرده بودم و محمد از کرامات میگفت از عنایات شهدا به دوست‌دارانشون از از از از لابه‌لای حرفاش از گفت تا حرف از شد منی که فقط به حرفاش گوش میکردم مثل جن زده ها برگشتم و با هیجان و توام با تعجب گفتم -منظورت کدوم ؟؟ خندید و گفت -منظورم پیشداد همونی که تو صداش میکنی سکوت کردم تو فکر رفتم نمیدونم چقدر طول کشید فقط میدونم اون لحظه نه حرفی زد نه من...... از صدای پچ پچ مردم هم کلافه شده بودم دلم میخواست همه چن لحظه خفه بشن تا بتونم تمرکز کنم درگیر مسأله مجهول ذهنم بودم که یه لحظه تمام گذشته مثل یه فیلم کوتاه چند ثانیه‌ای از جلو چشمام رد شد من و و اون حاج آقا...... یادم اومد اقای باخنده سرشار از اشتیاق گفتم -حاج آقا شمایین؟ اون هم خنده‌ش گرفت بغلش کردم و از خوشحالی نمی‌دونستم چکار کنم -چقدر عوض شدی -تو هم همینطور خیلی عوض شده چهره‌ت -یادمه اون زمان لاغر بودی اما حالا..... -ولی تو همچنان لاغری خنده‌م گرفت و گفتم -خوبه ادمای لاغر سالم‌ترن کلی حرف زدیم از خودش گفت از خودم گفتم از زندگیش گفت از زندگیم گفتم از پسرش گفت از دخترم گفتم و اینکه تو این چند سال من و فراموش نکرده بود و تو تمام نمازهاش برام دعا میکرده اما من فراموشش کرده بودم و اسمش که چه عرض کنم قیافش هم یادم نبود خیلی حرف زدیم اون قدری که وقتی به ساعت نگاه کردم گفتم واااای الانه که برم و سین جیم حاج اقا صالحی بشنوم که کجا بودی با کی بودی چرا دیر کردی و کلی سوال دیگه که باید جواب بدم ولی اشکال نداره همه‌ی اینها می‌ارزه بر اینکه دوست قدیمی تو دوباره ببینی دوستی که از جنس فرشته‌هاست یه آدم خاص که رفتارش یه استاد اخلاقه و کردارش یه مرجع تقلید و واسطه‌ی این دوستی کسی نبود جز مرتضی خود ناقلاش که به خیال خودش میخواست من و دک کنه ولی کورخونده من و مرتضای خودمو با صد تا محمد عوض نمیکنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 این داستان ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸