فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خنده
از خوردن کیوی،همین مرا کافیست😁
https://eitaa.com/primaryschool
گاهی بچه بهانه ای میشود که دردمان را داد بزنیم!
خودمان هم میدانیم که دلیل داد زدنمان لبریز بودن خودمان است نه تقصیر کودکمان.
خب ما هم آدمیم دیگر، مگر چقدر گنجایش داریم؟!!
اما گاهی بچه ها بهانه میشوند تا لبخند بزنیم، موجود بی پناه کوچکی را در آغوش بکشیم و بو کنیم و اوست که در آن لحظه به زندگیمان معنا میدهد.
موجودی که دلیل بلند شدنمان از تخت است.
بچه ها گاهی در سخت ترین شرایط و لحظات زندگی، مانند لنگری محکم ما را به زندگی پیوند میدهند تا مقاوم باشیم و ادامه دهیم.
بچه ها را بهانه ی زیبای زندگیمان کنیم نه بهانه ی داد زدنها.
در روز چقدر داد میزنید؟؟
تا حالا به این موضوع دقت کردین؟
#کنترل_خشم
https://eitaa.com/primaryschool
#قصه
#داستان_متن
#داستان
یک روزی از روزهای خدا، بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان میدانست که برهها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور میشد و این طرف و آن طرف میرفت که چوپان را خسته میکرد.🐑
ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. 🌳
گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند.🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏
اما بره هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخهای کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان میگذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت. همه دوست داشتند بخوابند.
بره کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمیآمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند.
گاهی در جوی آب راه میرفت و آب بازی میکرد و گاهی هم این طرف و آن طرف میدوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند. بره خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش میخواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن میایستاد همانجا پنج دقیقه میخوابید. دوباره که گله راه میافتاد به سختی از جا بلند میشد و چند قدم میرفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گلها و علفهای تازه رسید. اما بره آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند. اما بره کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمیگشت. چوپان بره را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بره وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی میکردم.
بره کوچولو یه تصمیم جدید گرفته بود. به نظر شما تصمیم جدید بره کوچولو چی بود؟🐑