eitaa logo
💚 پروفایل مذهبی 💚
2.9هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
❁﷽❁ ﷽بسم‌الله‌الرحمـن‌الرحیـم﷽ 💚سلام خوش آمدید💚 سعے میڪُنیمـ بہٺریڹ ها رو براٺوڹ بذاریمـ👋 کانالی از زیبـاترین پروفایل هاے👇 مذهبی و مناسبتی❤️ ادعیه ،حدیث💜 ❌کپی فقط باذکر منبع 🎀 #تبلیغ‌کانال‌شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
...🌸 قرار بود وقتی از سوریه برگشت... خونه پدرش هیئت بگیریم و... شام بدیم و گوسفند بکشیم... خب عزیزمون از سفر برگشته بود... خودم به تنهایی خونه رو مرتب کردم و فرشارو شستم... که وقتی میاد خونه تمیز باشه... انجام این کارا همش عشق میخواد...❤️ آش پشت پا واسش درست کردم... چون دفعه اولش بود که میرفت... سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گرده... زمانی هم که خانوما رو دعوت کرده بودم... واسه اومدن پای سفره،همون وقت اومدن... منتهی واسه عرض تسلیت و خاکسپاری...😢 شبا زودتر بچه ها رو میخوابوندم و دو تایی...💕 بیدار بودیم و میوه میخوردیم و صحبت میکردیم... ☺️✋ 🌺 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
یه شب بارونی بود.🌧 فرداش حمید امتحان داشت.📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .👕 همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشس و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم.😔 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...😓 حرفشو قطع کردم و گفتم : من مجبور نیستم .🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم. 😊 همین قدر که درک میکنی. می فهمی. قدر شناس هستی برام کافیه. 😇 🌺 ☺️✋🏻 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
پسر دایی ام خلبان ارتش👮بود، من هم دانش سرا درس می خواندم.🎓 همین که عقد کردیم،💍 کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل پسر خودمونی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.» سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.☺️ ☺️✋🏻 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود 💖 مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد... یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود🌞 خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم وخوابیدم😴«من به گرما خیلی حساسم» 🌞 خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم☺️ ودوباره چشمم بسته شدازفرط خستگی...😴 شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...پاشدم گفتم کمیل توهنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی ودلم نیومد....💖 ☺️✋🏻 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از 💚 پروفایل مذهبی 💚
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود 💖 مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد... یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود🌞 خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم وخوابیدم😴«من به گرما خیلی حساسم» 🌞 خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم☺️ ودوباره چشمم بسته شدازفرط خستگی...😴 شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...پاشدم گفتم کمیل توهنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی ودلم نیومد....💖 ☺️✋🏻 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از 💚 پروفایل مذهبی 💚
پسر دایی ام خلبان ارتش👮بود، من هم دانش سرا درس می خواندم.🎓 همین که عقد کردیم،💍 کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل پسر خودمونی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.» سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.☺️ ☺️✋🏻 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از 💚 پروفایل مذهبی 💚
یه شب بارونی بود.🌧 فرداش حمید امتحان داشت.📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .👕 همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشس و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم.😔 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...😓 حرفشو قطع کردم و گفتم : من مجبور نیستم .🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم. 😊 همین قدر که درک میکنی. می فهمی. قدر شناس هستی برام کافیه. 😇 🌺 ☺️✋🏻 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از 💚 پروفایل مذهبی 💚
...🌸 قرار بود وقتی از سوریه برگشت... خونه پدرش هیئت بگیریم و... شام بدیم و گوسفند بکشیم... خب عزیزمون از سفر برگشته بود... خودم به تنهایی خونه رو مرتب کردم و فرشارو شستم... که وقتی میاد خونه تمیز باشه... انجام این کارا همش عشق میخواد...❤️ آش پشت پا واسش درست کردم... چون دفعه اولش بود که میرفت... سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گرده... زمانی هم که خانوما رو دعوت کرده بودم... واسه اومدن پای سفره،همون وقت اومدن... منتهی واسه عرض تسلیت و خاکسپاری...😢 شبا زودتر بچه ها رو میخوابوندم و دو تایی...💕 بیدار بودیم و میوه میخوردیم و صحبت میکردیم... ☺️✋ 🌺 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل