🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۳۱
حال که او پیش قدم شده بود من هم صادقانه گفتم:
-اوهوم
----الان آشتی کردیم؟ یا باید نوبتی منت کشی کنیم از هم؟
-به نظر من که آشتی کردیم.
----خب پس چه خبرا؟ خوبی هانا خانم؟ اوضاع بر وفق مراده؟
در یک آن، ذهنم پر شد از افکار منفی. نکند باز هم تماس گرفته بود تا بازجویی ام کند؟ نکند تماس گرفته بود تا من را تحت نظر داشته باشد؟
تصمیم گرفتم او را به چیزی که احتمالاً میخواست نرسانم
-سرم درد میکنه بدجور
----اوا چرا؟
چه میگفتم؟ این که سردردم به خاطر دوری از اسطوره ام بود؟ در دروغ گفتن ماهر شده بودم پس این بار را هم دروغ گفتم:
-سرکار خسته م کرد امروز
سمج تر از این حرفها بود. باز هم بحث را به سمتی که خود به آن تمایل داشت متمایل کرد
----کمتر از خودت کار بکش فدات شم تو الان یه پا ملکه ای برا خودت
همزمان که دوباره سرم را روی بالش میگذاشتم و پتو را روی بدنم میکشیدم مصرانه گفتم:
-من کارمو دوست دارم و ازش لذت میبرم از مفت خوری هم خوشم نمی آد.
----خیلی خب حالا جبهه نگیر باز طرفم من گفتم از فرصتت استفاده کن، نگفتم مفت خوری کن. گفتم کمتر کار کن.
حوصله ی بگومگو کردن با او را ابداً نداشتم.
-جبهه نگرفتم من غزل.
اهمیتی به حرفم نداد بی ربط پرسید:
----خونه تنهایی؟
چقدر زیرک بود میخواست ببیند این حرفها حرفهای خودم بودند و یا داشتم در مقابل اردشیر نقش بازی میکردم
بی حوصله جواب دادم:
-آره، کسی نیست پیشم .حرفای خودمه اینا.
----هانا!
-هوم؟
به یکباره گفت:
----از هلنا شنیدم اردشیر میخواد یه هفته ی دیگه عقدت کنه!
-درست شنیدی
----میدونی این یعنی چی؟
میدانستم یعنی چه با این حال پرسیدم
-یعنی چی؟
---- یعنی اگه نمیخوای بقیه ی عمرتو با اون پیری بگذرونی زیاد وقت نداریم باید زودتر طلافروشیو صاحب شیم و فلنگ و ببندیم
خون درون رگهایم یخ بست. گلویم خشک شد:
-میدونم
با لحن وسوسه انگیزی ادامه داد:
----نباید دست رو دست بذارى هانا الان وقتشه همین امشب باید اون طلافروشی و به دست بیاری به بهونه ی ،مهریه به بهونه ی شرط پشت قباله ت اصلاً به هر بهونه ای که شده وقت نداریم باید زودتر بفروشیمش چندتا خونه دیدم ،کاخ بعدش یکی از اونا رو می خریم هلنا رو هم میآریم پیش خودمون
بوقی ممتد بی وقفه در گوشهایم پخش میشد و زنگ میزد:
-بسپرش به من! خداحافظ.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
السلام علیک یا ابا عبدالله🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
YEKNET_IR_zamine_shabe_3_muharram_1401_amir_kermanshahi_3.mp3
3.94M
🎙#امیر_کرمانشاهی
🎼 اون همه قول و قرار پدرونه🩶
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ🚩
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
همه مردم دنیا مارو میخونن دیونه🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
مداحی_آنلاین_شامیده_قالام_همیشه.mp3
5.42M
🎙#علیرضا_اسفندیاری
🎼 ترکی🩶
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ🚩
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
بودنِ تو اینقدر قشنگه
که کاش هیچکی جز تو نباشه♥️🌱
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
بی شک تو عجیب ترین
فیلم زندگی من هستی
من با تو
هم میخندم
هم میگریم
هم سکوت می کنم
هم بی مهابا دست به عاشقی میزنم
ژانر دیوانه کننده ای داری جانم💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
*#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت شـشــم (بخش دوم)
*
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!
_هانی بی اعصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گیرتت!
_لال از دنیا بری!
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون!
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم
داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!
قلبم وحشیانه می تپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه.
*
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
السلام علیک یا ابا عبدالله🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba