eitaa logo
🌹 حس زیبا 🌹
18.7هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 چہ رویایے ست صبح بخیرهایت طعمے دارد مانند زندگی فقط براے من تڪرار ڪن...... صبح بخیر دلیل زندگیم😍💙 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 زیبا باش زیبا زندگی کن زیبا بیندیش زیبا بخند تنها راهزنی که دارو ندار آدمی را به تاراج می برد شاد نبودن افکار منفی خود اوست‌..... روزتون پر از آرامش🌱 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 عشق جان . . . دوست داشتنت بد جور به دلم مى چسبد تو يك اتفاق فوق العاده اى كه بودنت تا بى نهايت اوج عاشقيست💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Erfan Najaf - Mobtala (128).mp3
3.85M
🎙 🎼 مبتلا🤍 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ جهان مرا زیر و رو میکنی💘 ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 ✍ سید طاها ایمانی 💠 سلام پدر * بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود ...  یهو حواسم جمع شد ... - پدر؟ ... نگران من بود ... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...  - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ... خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...  - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... * ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ رمان را در کانال زیر دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 دلمی یه جوری مونده توی چشمات 💝 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 میدونستی! آروم میشم با بودنت..! آروم میشم وقتی میبینمت..! آروم میشم وقتی باهات چَت میکنم..! آروم میشم وقتی میخندی..! آروم میشم وقتی هستی و میدونم خدا تورو بهم جایِ تمومِ نداشته هام تو زندگی داده :)💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 بردیا یک گرمکن طوسی کلاه دار به تن داشت و مشغول روپایی زدن بود. کلاه گرمکن را روی سر گذاشته بود؛ اما از آن بین کمی از موهایش روی حاشیه‌ی پیشانی‌اش ریخته بودند. او که تکان می خورد، موهایش هم تکان می خوردند. موهایی که عرق کرده بودند و اکنون نم داشتند نگاهم در همان حوالی حرکت ریزی کرد. داستی را دیدم؛ اطراف بردیا پرسه میزد؛ ولی حواسش بود که مزاحم تمرین او نشود. اواخر اسفندماه بود و هوا دیگر، به اندازه‌ی دو، سه هفته ی قبل، سرد نبود نه برف میبارید نه باران بلکه امروز از آن روزهایی بود که خورشید آسمان قدرتمند جلوه می کرد. از اینرو بود که با همین بلوز قرمز نازک، اما آستین بلندی که به تن داشتم از خانه بیرون رفتم این بلوز را هفته‌ی پیش به اصرار پیمان، خریده بودم باهم به بازار همین شهر رفته بودیم و از نظر او، رنگ قرمز یک جور دیگری به من می آمد. شاید چون پرسپولیسی بودم؟ همین که پایم را بیرون گذاشتم و درب را پشت سرم بستم نسیم ملایم و نوازشگری به صورتم خورد که مجابم کرد لحظه ای چشم ببندم و بعد موهای باز و پریشانم را روی شانه ی چپم جمع کنم. نزدیکشان که شدم داستی شروع کرد به سروصدا کردن؛ و همین کار هم توجه بردیا را جلب کرد چشمش که به من افتاد، قصد کرد روپایی بلندتری بزند تا توپ به پرواز در آمده را بغل کند. اما نتوانست تسلطش را از دست داد. ضربه ی آرامی زد و توپ روی زمین قل خورد. حرکت سیبک گلویش را دیدم و بعد چشمهایی که از رویم دزدیده شدند. دیدن من با این بلوز قرمز، با این موهای آشفته ی بلند که باد در هوا تکانشان میداد دست پاچه اش کرده بود؟ یا نکند چون انتظار حضورم را نداشت جا خورد؟ دولا شد توپ را از روی زمین بردارد که گفتم -سلام خوبی؟ صبح بخیر •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 ‌ موسیقی ای که دوسش دارم اگر جسم داشت بی گمان شکل تو میشد...💞🦋💝 ‌‌‎ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Afshin-Afrokhte-Seda-Kon-Mara-320.mp3
9.2M
🎙 🎼 صدا کن مرا💘 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ صدا کن مرا نماندی چرا💕 ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 ✍ سید طاها ایمانی 💠 حلال * در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...  - خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ... مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...  - این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...  - کی برمی گردی؟ ... مادرم بدجور عصبانی شد ...  - واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ... - هیچ وقت ... مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ... - نیومدم که برگردم ... پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...  - منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ... نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...  - راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد... پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...  - همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟... از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ... - هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ... و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ... * ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ رمان را در کانال زیر دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 من بهونت کرده بودم تا بمونی برام 💞 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 تو تمامه منی و من بے تو تمام نا تمامم نباشے همچون شام غریبانم خداے ناڪرده مرا در قلبت تمام نڪنی ڪه بے تو صداے باد و بارانم فقط بدان با تو آرام آرامم آرام_جانم ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 توپ به دست قامت راست کرد و حین نگاه کردن به داستی جواب داد: ---سلام مرسی؛ صبح توام بخیر حالم را نمی پرسید؟ -خوب خوابیدی دیشب؟ بی آنکه چشم رویم بیندازد توپ را زیر بغل چپش زده؛ تکرار کرد ---اوهوم خوب خوابیدم دیشب چرا نگاه نمیکرد مرا؟ تحویلم نمیگرفت چرا؟ مگر با کاری که دیشب کرد، نمیخواست میانمان آتش بس اعلام کند؟ این بار خم شد تا بطری آب معدنی اش را از روی چمنزار بکر و سبز کم رنگی که به تازگی آبیاری شده بود بگیرد. این پا و آن پا کردم مانده بودم بین دوراهی اما دل لعنتی ام رضا نمیداد همین گونه بروم لبخندی به روی لب آوردم -خسته نباشی؛ ولی مثلاً قرار بود بعدِ این همه مدت یه کم استراحت کنی دو روز دیگه پرواز داری؛ بعد تمرین داری؛ بعدشم بازی دهانه‌ی بطری را به نرمی لای لبهایش گذاشت؛ با چنان ژست جذابی شروع کرد به نوشیدن آب که چشمانم میخکوب حرکت آن یک جفت لپ خوش فرم شدند. همین که بطری را پایین آورد و همزمان با گفتن یک «آه» از سرِ آسودگی پشت دستش را روی لبهای خیسش کشید نگاهم را دزدیدم یکی از همان خنده های آهسته مردانه اش که عجیب به دل می نشست اجازه نداد حواسم را بیشتر از چند ثانیه از او پرت کنم ---این چیزا در برابر تمرینایی که توو باشگاه بهم میدن فقط سرگرمیه پس تمرین میکرد تا سرش گرم شود؟ با خنده تکان کوچکی به سرم دادم تا حرفش را تصدیق کنم بعد از مکث کوتاهی پرسیدم: - صبحونه خوردی؟ بطری را دو مرتبه از لبهایش دور کرد ---نه هنوز؛ فقط صبحونه‌ی داستی و بهش دادم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 آ.غ.ـــوشے باش و مرا...به انـــدازه تمام اشتباهاتم بغـــــل کــن!بدون آنکه حرفے میانمان رد و بدل شودفقط نگــاه باشد و نفس زندگے آنقدرها دوام نمے آورد همین حالا هم دیـر است💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
ramin bibak - bavar (320).mp3
3.64M
🎙 🎼 باور❤️‍🔥 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ بعد تو تنها امیدم ساعتای روبروم شد💔 ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜