eitaa logo
🌹حس زیبا🌹
21.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
948 ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با آرامش گفت: --میدونم عشقم. -می دونی؟ من خودم به بردیا گفتم امروز تولدته میدونستم بهت تبریک میگه و میدونستم توام قطعاً باهاش تماس میگیری. نتوانستم مانع شکل گرفتن لبخند پت و پهنم شوم -حدس می زدم -- همین که الان دارم لبخند خوشگلتو میبینم، یعنی کارم درست بوده - واقعاً ممنونم عزیزم. --نظرت چیه از اتریش که برگشت یه روز دعوتش کنیم این جا باهم وقت بگذرونیم؟ ذوق زده خندیدم: -از موافقم موافق ترم --پس حله! -عاليه --بخوابیم عشقم؟ -اوهوم، بخوابیم. ذوق زده بودم شور داشتم شوق داشتم شوق دیدن دوباره ی بردیا را زنگ خانه که به صدا در آمد به سمت آیفون قدم تند کردم. با دیدن چهره ی بردیا توی صفحه ی مانیتور، تعجب کردم ابروانم بالا پریدند چرا این قدر زود آمده بود؟ حقیقتاً توقعش را نداشتم من تازه از بانک برگشته بودم کلید در بازکن را فشردم. در ورودی را برایش باز گذاشتم و بعد تقریباً پله ها را تا رسیدن به طبقه ی بالا دویدم که لباس پوشیده ای بپوشم. ابتدا دندانهایم را مسواک زدم تونیک کلفت و صورتی کثیفم که قواره اش بلند بود را پوشیدم شلوارم را تعویض کردم لبه ی تخت نشستم مشغول بافتن موهای صاف و طويلم بودم که دلنشین و اما بلند صدا زد: ---یا الله! صاب خونه؟ کجایی؟ همان طور که به گیسم کش میبستم متقابلاً با صدای بلندی گفتم: -الان میآم پایین همه ی کارهایم را هول هولکی انجام میدادم طوری که نفهمیدم چگونه شال مشکی را روی موهایم انداختم و بعد به قصد رسیدن به طبقه ی پایین به راه افتادم آن میان همزمان که از پلکان پایین میرفتم فرق کجم را با وسواس مرتب کردم دیدمش روی مبل دونفره ای نشسته بود و دستهایش داشتند روی کیبورد گوشی به حرکت در می آمدند کمی جلوتر رفتم. چقدر مجذوب کننده به نظر می رسید میتابید میدرخشید چقدر این بلوز آستین بلند سبز پررنگی که پوشیده بود، به او می آمد. چقدر برازنده اش بود ریش بلند شده اش چهره اش را مردانه تر نشان میداد چقدر کتانیهای نایکش شیک بودند. صندلهای پاشنه بلندم را روی زمین کوبیدم تا بلکه توجهش را این گونه جلب کنم همان طورنشسته، اندکی به سمتم چرخید. نگذاشتم سلام بدهد. دست به سینه شدم -آخه من صاب خونه م؟ نیستم دیگه درست و حسابی نگاهم نمیکرد ---صاحب خونه نیستی ،خانم خونه که هستی! •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ 𝓨𝓸𝓾'𝓻𝓮 𝓶𝔂 𝓯𝓲𝓻𝓼𝓽 𝓪𝓷𝓭 𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓵𝓸𝓿𝓮! تُو اولین و آخرین عشق منی🙊💓 دوستت دارم 😍😘❤️🍃 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 🎼 نفسمی💕 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ دلم تند میزنه وقتی نگاهم میکنی❤️ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ دیدی دلتو بردم💞 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ تو باعث خوشبختی و اعتماد به نفس منی همونی هستی که دوست دارم وقتی خسته ام سرمو بزارم رو شونه اش وفارغ از تموم دنیای تو دلم تکرار کنم : تو وطن من هستی ... عشق بی پایانِ من خیلی دوستت دارم 😍😘 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 * 💌داستان واقعیِ 💟 ‍ ‍ ⬅️ 💕 دست هاے خـالـے💕 * توے این حال و هوا بودم ڪہ جلوے یہ ساختمان بزرگ، با دیوارهاے بلند نگہ داشت رفت زنگ در رو زد یہ خانم چادرے اومد دم درچند دقیقہ با هم صحبت ڪردند و بعد اون خانم برگشت داخل دل توے دلم نبود داشتم بہ این فڪر مے ڪردم ڪہ چطور و از ڪدوم طرف فرار ڪنم هیچ چیزے بہ نظرم آشنا نبود توے این فڪر بودم کہ یک خانم روگرفتہ با چادر مشکی زد بہ شیشہ ماشین انگلیسے بلد بود خیلے روان و راحت صحبت می ڪرد بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسہ. محل تحصیل خیلے از طلبه های غیرایرانی راننده هم چون جرات نمی ڪرده من غریب رو بہ جایے و کسی بسپاره آورده بوده اونجا از خوشحالے گریہ ام گرفتہ بود . چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولے رفت اونجا همہ خانم بودندهیچ آقایے اجازه ورود نداشت همہ راحت و بے حجاب تردد می ڪردند اکثر اساتید و خیلے از طلبه های هندی و پاکستانے، انگلیسی بلد بودند ... حس فوق العاده ای بودمهمان نواز و خون گرم طوری با من برخورد مے ڪردند کہ انگار سال هاست من رو مے شناسند مسئولین مڪتب هم پیگیر کارهای من شدندچند روزے رو مهمان شون بودم تا بالاخره بہ ڪشورم برگشتم یکے از اساتید تا پاے پرواز هم با من اومد حتے با وجود اینکہ نماینده ڪشورم و چند نفر از امورخارجہ و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت . سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینے بسیارے تموم شد کہ حتے توی پرواز هم با من بودنرفتہ دلم برای همہ شون تنگ شده بود علی الخصوص امیرحسین کہ دست خالے برمے گشتم اما هرگز فڪرش رو هم نمے ڪردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم بہ کانادا باشم ... * •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ آرامـــم میڪند"بودنت" آرامـــم میڪند"دیدنت" آرامـــــم میڪـند"صدایت" آرامـــــم میڪند"خـــندہ هایت... آرامش من در "ڪنار" تو💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 🎼 توبه کردم💔 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤتوبه کردم که دلت را به دلم راه ندهم❤️ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 از شنیدن لفظ "خانم خونه "دلم غنج رفت. سعی کردم متلاطم شدن قلبم را بروز ندهم و زودتر بحث را عوض کنم -چقد زود اومدی. قرار بود شام بیای. عموت مغازه ست .فرح خانمم هنوز نیومده من خودمم که تازه رسیدم خونه خم شد گوشی اش را روی میز وسط سالن گذاشت ---تمرینو پیچوندم برنامه ای هم نداشتم نمی اومدم، حوصله م سر میرفت به عمو خبر دادم، گفت خودشو میرسونه نگاهم به سمت پاکتی گلبهی که روی میز بود کشیده شد. چشمانم برق زدند -اون پاکته چیه؟ احیاناً مال منه؟ ---اوهوم هدیه ی تولدته. همون چیزی که خودت خواستی و برات خریدم. ذوق زده، ورجه ورجه کردم -وای آخ جون! آخ جون برام کادو خریدی خندید. دلم ریخت. هم چنان مستقیم نگاهم نمی کرد. چشمهایم را که دزدیدم، بلافاصله گفت: ---واسه م یه فنجون چایی بیار که منم کادوتو تحویلت بدم. شتاب زده به راه افتادم -همین الان به آشپزخانه رفتم .فوری چای ساز را روشن کردم. کمی کیک نرم و تکه شده هم از توی یخچال بیرون آوردم دقایقی بعد دو عدد فنجان را لبریز از چای کردم و به سالن برگشتم سینی را روی میز گذاشتم -اینم از چایی، کیکم برات آوردم در جوابم آن پاکت گلبهی را برداشت و به دستم داد ---اینم از کادوت در کنارش نشستم همزمان که پاکت را روی پایم میگذاشتم لبخند دندان نمایی به رویش زدم -وای دستت درد نکنه یک دفعه ای گفت: ---سرت درد نکنه. قلبم دیوانه وار تپید. دستم بی اراده ثانیه ای روی پاکت لرزید دست پاچه شدم. لعنت چرا دست پاچه شدم؟ ريموت اسپیکر را برداشتم و ولوم موسیقی در حال پخش را بیشتر کردم. همان طور که محتویات درون پاکت را بیرون می آوردم برای فرار از سکوت پیش آمده بینمان آرام پرسیدم -خب؟ اتریش چطور بود؟ ---تا حالا رفتی؟ -معلومه که نه. ---حالا وقت زیاده میری با هیجان گفتم: -هر دوتا بازی و بردید! •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ چه خوش مهتاب شبی بایارباشی تماشای رخ دلدارباشی به دورازچشم بدگو وحسودان شب مهتاب کناریارباشی شبت بخیر عزیز♥️      •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ خدایا تحمل سختی ها با من قشنگیه آخرش با تو✨🌚 شبتون بهشت✨🌚 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ صبـحِ زیبایَت بخیـرخورشیدڪِ زیبایِ من... پُر شد از هُـرمِ نَفسهایَٺ،همه دنـیایِ مـن...       صبح بخیــر دلبرم😍♥️ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ یه روز هایی هست آدم اینقدرحالش خوب که هیچ اتفاقی نمی تونه حال شو خراب کنه از این روزا واسه همتون آرزو می کنم🌱 روزتون بخیر🌱💝 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ عشق اگر عشـــــــــق باشد! با یک اتفـــــــاق تو را تعویض نمی کند همراهــــــــی ات می کند تا بهبــــــــود یابی . . . عشق اگر عشق باشد! هر ثانیه دستانش در دستان توست، در سختی و آسانی . . . تا ابــد....💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 🎼 همینه عشق💝 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ خیال میکردم عاشقت نمیشم❤️ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 آهسته خندید ---آفرین بهمون! -اوهوم، آفرین بهتون دو جعبه ی شیک و قرمز داخل پاکت قرار داشت که فوری بازشان کردم درون یکی از جعبه ها که کمی کوچکتر بود انواع نباتها با انواع طعمها وجود داشت و درون آن ،یکی، انواع آبنباتها با انواع شکلها هدیه ی تولد بردیا به من. این لحظه ها را باور نداشتم تشکیل شدن حلقه های اشک را درون چشم هایم احساس کردم -چقد خوشگلن یه دنیا مرسی ---خواهش میکنم بازم تولدت مبارک خندیدم تا حواسم پرت شود تا بغضم نشکند تا اشکم نچکد تکه ی کوچکی کیک در دهان گذاشت و پشت بندش جرعه ای چای نوشید. حرفی نزد. بعد از این که چایمان را نوشیدیم ،آب نباتی دسته دار و قرمز که به شكل قلب تپنده ای بود را از توی آن جعبه برداشتم و به سمت دهانم بردم لحظه ای با بردیا چشم در چشم شدم. قیافه ی مظلوم و آرامش را که دیدم ،آتش شیطنت در درونم شعله ور شد. دلم میخواست اذیتش کنم. در حالی که عیناً به چشمهایش خیره شده بودم، قسمت بالای آب نبات را مکیدم بهت زده شد و بلافاصله چشمانش را دزدید. اما سکوت کرد. خنده ام گرفت. خودم را به آن راه زدم -چیزی شده؟ ---نه! جوابش قاطع بود ولی قانع کننده نه روحم کماکان میطلبید که به شیطنت کردن ادامه بدهم. آب نبات دسته دار دیگری را برداشتم و آن را به طرف بردیا گرفتم -بیا این برا تو بخور ،فکر کنم دلت خواست. آب نباتی که به سمت بردیا گرفته بودم، به شکل ستاره بود. جوابم را که نداد، زیرکانه گفتم: -خب دلت آب نبات خواست دیگه، وگرنه دلیلی نداشت یهو چشمات و بدزدی ازم آب نبات را با اکراه از دستم گرفت. مجبور بود که بگیرد. نیشخند مخفیانه ای زدم سر آب نبات ستاره ای را بیحرکت توی دهانش گذاشت. با من ارتباط چشمی برقرار نمیکرد. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
14.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ ای تو بهانه واسه ماندن💞 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ ٺووویے ٺنها      دلیل حال خوبم             ٺویے ارامش و                        صبر و قرارم...... چقدر خوبہ ٺو              رو دارم ڪنارم                         ٺو رو من قد                       عالم دوسٺ دارم..... 💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا